مرا جای خودم بگذار، خودت را جای گهواره
سارای ک. یکی چند خط برای من نوشته بود که بی تا، امشب من و لیلا و مریم و میکامه و نازلی دور همیم، جای تو خالی ست و یک جوری نوشته بود که من باورم می شد جای من خالی ست. به این بهانه و به هزار و یک بهانه ی دیگر...
---
الو سارا جان؟
دل ِ من می خواست که نامه بنویسم - بی پروا و بی سانسور - و تو مناسبت اش شدی.
اولن تورنتو شهر مهربانی ست که از قضای روزگار، شما را امشب همه با هم دارد. از توی سارا که عجیب توی زندگی ِ من ماندی تا آن بقیه. صادقانه بنویسم خاطره و حافظه ای بین من و نازلی در جریان نیست، از نازلی یک کاپشن صورتی توی یاد من هست و دو تا خواهر یکی دنا که از ما بزرگ تر بود و آن یکی بی تا که از ما کوچک تر بود. (پرت می نویسم یا این بود؟؟) و یک مادر که این را می آورد، آن را می برد... آن را می آورد، این را می برد و توی این بردن ها و آوردن ها و آوردن ها و بردن ها، روسری اش همیشه سُر خورده بود روی شانه هاش. مریم و میکامه با من هم دبستانی بودند و هم اَدَبستانی ماندند و می ماند لیلا که این روزها پر حادثه است. از بی صدا استاد دانشگاه شدن اش تا بی صدا عروس شدن اش و وای که سارا بی صدایی ِ یک آدم از عمق اش می آید و بس. توی عروسی ش، یک پیرهن ِ سفید ساده ی کوتاه پوشیده بود و موهای سرش را گل طبیعی زده بود و باقی خودش بود. دامن اش پف نداشت، صورت اش هزار قلم رنگ نداشت، مراسم اش چه می دانم «بست مَن» و «برایدز مِید» و کلیپ با هنرمندی عروس و داماد و بازار ِ روز عروسی های تهران را نداشت، قرآن داشت و شاخه ی نبات و ظرف نقل و همین. و حالا امشب، شما همه هم سفره اید و سارا من خیلی خیلی تازه از هر اجتماعی که آدم را به گذشته اش پیوند بزند استقبال می کنم.
بیا مفصل تر درد را برات بنویسم. سارا جان من آمدم این ور ِ دنیا و همه چیز دارم. همه ی أن چیزهایی که آرزوی سال های دور من بودند این جا هست: از اخلاق تا احترام تا فرصت تا آرامش تا انگیزه تا تشویق تا دیده شدن تا هزار و یک آدم به معنای تجسد وظیفه، همه ی این ها را داری و پر رنگ تر از هر شهری خدا داری برای شکر همه ی این چیزهایی که نمی دانی روی چه حسابی به قصه ی زندگی ت نازل آمدند و گذشته نداری. سارا جور عجیبی گذشته نداری، اگر بخواهی بهش فکر کنی، جور ترسناکی گذشته نداری. «دَنگ شو» یک ترانه ای دارد: «کمی آهسته تر زیبا، کمی آهسته تر رد شو، کمی آهسته تر خسته» ...
درد، درد ِ تابلوی سبز دبستان رازی و سربالایی توانیر و بن بست ابوریحان و مسیر غرب به شرق همت و همه ی چیزهایی که با خودشان به زندگی سابق من آوردند نیست... درد، درد ِ بی پدر- مادری و خانه ای که می توانست امن ِ آخر ِ بعضی روزهای دَمَق ِ تو باشد هم نیست.. درد، درد ِ قبرستانی که اجدادت توش خاک بودند و من سه بار در تمام عمرم به زیارت قبورش رفتم هم نیست... درد این ها می توانست باشد و نیست که تراپیست من پرسید: بی تا برای چه مهاجرت کردی؟؟ گفتم نفس ِ من این آخری ها بالا نمی آمد. گفت: You're 27, make a new life... سارا جان، درد، درد ِ اتصال است، من به هیچ جا متصل نیستم. انگار که هجرت کرده باشی تا مهاجرت. از خودت و تاریخ گذشته ات.... توی تهران، توی شلوغی بیمارستان های انترنی بعد از انتخابات چه مدل «سبز» بودی، این جا چه مدل «سبز» می شوی، دو بار که توی صف قهوه ایستادی و همه قمقمه ی خودشان دست شان بود و تو هر روز لیوان یک بار مصرف به زباله های جهان اضافه کردی و نگاه چپ شدی، بار سوم یاد می گیری یکی از این قمقمه های سبز بگیری که روی شان نوشته: This one cup saves a paper cup every time you use it. سبز شدن این جا با تهران توفیر دارد، این جا سبز می شوی و به سبزی کمک می کنی، هر بار که توالت رفتی، جدن احساس مسیولیت می کنی که با کمترین تعداد دستمال خودت را تمیز کنی، یک آخر هفته که نشستی شیشه و کاغذ و پلاستیک و قوطی سوا کردی، مدل خریدهات عوض می شود، توی تهران سبز می شدی و هر روز از نو دق می کردی، کاری از پیش نمی رفت، خبر بود، پشت خبر. حالا حتا در آن حد نیستم که از سبزی های تهران اسم ببرم. رفتم با ۶-۵ تا یهودی شام خوردم، تا پدر جدم را استیضاح کردند، انگار که کارشناس خاورمیانه باشم، از قیمت نفت و گاز تا برد موشک های هسته ای ایران تا دیدگاه دنیای عرب به مسجد نیویورک - یهودی ها تنها قومی هستند که فرق ایران و اعراب را خوب می فهمند - تا ته همه چیز را از من طلبکارانه پرسیدند. شب آمدم خانه و حکم محاربه ی شیوای نظرآهاری را روی خبرها خواندم و گم شدم. من غصه ی کی را بخورم؟؟ دغدغه ی من چی باشد؟؟ من کدام خبر را دنبال کنم؟؟ مسجد نیویورک را یا شیوای نظرآهاری را؟؟ من به این ها راجع به نهضت معاصر تاریخ کشورم چی بگویم؟؟ سارا می فهمی حرف های من را؟؟ کمی آهسته تر زیبا... کمی آهسته تر خسته... این حرف ها که می نویسم ناشکری نیست، والله ناشکری نیست، بخشی از تاریخ مهاجرت است، بخشی از داغ ِ تاریخ مهاجرت است... سرنوشت ِ فردی ت را به سرنوشت ِ سرزمین ات ترجیح داده ای و فرار کرده ای و ناخودآگاه به اندازه ی آدم هایی که مانده اند و همه چیز ِ زندگی شان از سیاست های حاکم تاثیر می پذیرد، صاحب حق نخواهی بود. از این سو، یک سیستمی تو را می کند برده ی منافع ملی ش و همه ی چیز هایی که دنبال اش بودی سخاوتمندانه بهت می بخشد، امّا یک جاهایی، یک حس هایی را به رخ ات می کشد. ما تبعیدی های شیکی هستیم. یک طرح بسیار درخشان این جا در جریان است که سلامت روانی پناهندگان سیاسی را بررسی می کند. تو چشم هات را ببند، فکر کن روزنامه نگاری. روزنامه نگاری یعنی زبان، زبان ِ مادری، حالا از ترس ِ جان زده ای بیرون و شغل نداری، آبرو نداری، سن و سال ات از درس و مدرسه عبور کرده. حرف تخمی نزنیم. ز گهواره تا گور دانش بجوی، مال ِ آدمی نیست که ۴۵ سالگی زده بیرون و سر و همسر و تعهد دارد و همه چیزش را ازش گرفته اند.. و ما آدم سیاسی وامانده ی بی اعتبار کم نداریم.. اعتبار این نیست که سالی، ماهی، هفته ای یک بار بیایند توی صدای آمریکا و بی بی سی فارسی حرمت بشوند، اعتبار آن بود که توی تهران دفتر داشتند و دستک داشتند و ما اسم ِ خیلی هاشان را هم نشنیده بودیم. ما هنوز جوانیم به نسبت ِ آن ها. Persian Diaspora... خیلی حرف است توی همین دو کلمه. توی «لیترچر» یکی قوم یهود روی زمین پراکنده شده است و یکی ما فارس ها... منتها من فکر می کنم ما فارس ها تعصب یهودی ها را نداریم... بچه هایی از نسل ما به وجود اگر بیایند، در شهرهایی قد می کشند که توش دبستان و دبیرستان و قبرستان آشنا دارند. این که من از دبستان و دبیرستان و قبرستان اسم می برم، چون با کافه و رستوران تا همیشه می شود ارتباط برقرار کرد، من این جا توی کافه های نیوهیون بیشتر خاطره دارم تا کافه های تهران. ولی دبیرستان ابوریحان، آن جا ته بن بست ابوریحان توی فاصله ی سال های ۷۶ تا ۸۰ شمسی جا ماند برای همیشه.. این بچه ها مدل من و تو اسم نمی گیرند. این جا به ساقی می گویند: سَگی، به فامیل ِ من می گویند: فاکری. داری که؟؟ به عمو خسروی من می گویند: کُس رُ فاک ری. بچه ها همه سارا می شوند و لیلا و لی لی یا الکساندر فصیحی، رییس کامیونیتی فارس های ییل که مادربزرگ اش از تهران عید به عید صداش می زند اسکندر...
حتا مدل مامان و بابات هم توی دوری ها عوض می شود. به مامان ام می گویم: دیوید گفت بیا آخر هفته برویم بروکلین، خانه ی پدر و مادر من. گفتم نه، من آمادگی ندارم. مامان ام با من دعوا: « آمادگی کدومه؟ باز جلو جلو رفتی... بیخود نرفتی، باید خوشگل می کردی پا می شدی می رفتی با اعتماد به نفس، حظ می کردن می دیدنت، هنوزم دیر نشده»... مکث کردم. توی دل ام گفتم مامان تو دیگر به گه گیجه های من اضافه نکن. من از کوچه ی جیم تا الف به صرف عصرانه می خواستم بروم جایی، خانه ی پسری که مادر توش بود، همین مادر می گفت: «بیخود، مگر بی پدر، مادری تو؟؟ مگر زیر بتّه بار آمدی تو؟؟»..شاید من بیست و هفت و خوردی سال ام شده است و دیگر بیست و چهار سال ام نیست که مامان ام نگران ام باشد.. شاید این جا تهران نیست و آبرو و در و همسایه توی این فاصله ها خاک شده اند و شاید مامان ِ من دل تنگ من است.. نمی دانم، خیلی چیزها را دیگر نمی دانم..
ببین سارا، تو بهانه بودی. من باید که نامه می نوشتم و نامه ی من باید به یکی نوشته می شد و دل ام خواست وسط خط های نامه، اسم تو را صدا بزنم. نمی خواهم برگردم، نامه را از نو بخوانم، چون پشیمان می شوم و خط می زنم. ولی شنیده ام تا استرالیا یک سر رفته ای، شادی با پلیس استرالیا سر شاخ شده که راه را باید باز کنید، دوستم این همه راه از کانادا أمده کانگورو ببیند!! دیدی آخر؟؟ این جا از استرالیا خیلی نزدیک تر است، شما هم که بیزنِس وومَن هستید و نان تان توی روغن است. یک هفته - بیش تر نه ولی کم ترش با خودت - مهمان من بشوی، تا ابد ِ زندگی یاد من می ماند. این را جدی نوشتم..
قربان شکل ماه تو.
بی تا - ۲۴ اوت ۲۰۱۰