ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

 

من برای رسیدن به بیمارستان اکبرآبادی فقط کشتی سوار نمی شوم، وگرنه که از خانه تا سر پارک وی پیاده می روم، بعد دو تا تاکسی سوار شده و ایستگاه متروی میرداماد پیاده می شوم، وانگهی سوار بر مرکب ِ مترو، ایستگاه های زیر را طی مسیر نموده:

میرداماد --> همت --> مصلّا --> شهید بهشتی --> مفتّح --> ۷ تیر --> طالقانی --> دروازه دولت --> سعدی --> ۱۵ خرداد --> خیام --> مولوی --> شوش

اینجا که پیاده شدم، نه حوالی ِ بیمارستان اکبرآبادی که میدان اعدام است، از میدان اعدام هم یک کورس اتوبوس سوار شده تا به اکبرآبادی برسم و این همه یعنی بیست دقیقه به شش بامداد باید از خانه دل بکنی تا شاید موفق بشوی با یک « من بمیرم، تو بمیری » با منشی بابت پنج دقیقه تاخیر، هفت و سی و پنج دقیقه ی صبح دفتر ِ حضور و غیاب روزانه ی کارورزهای کودکان را امضا کنی.

همه جای دنیا، مردم توی مترو، کتاب جلوی شان است، آیپاد توی گوش شان است، « سر به کارْ و دلْ به یار » مشغول خودشان هستند، این جا امّا از ایستگاه مصلّا به بعد، واگن خالی هم که باشد، باید خودشان را یک پُرس به تو بمالند تا قرار بگیرند، روی کاغذْ پاره شماره به جیب ات بیندازند تا تعادل ِ روحی - جسمی شان را حفظ کنند و زیر لبی یک جایی ت را بمکند و بلیسند و بخورند تا به مقصد برسند. روز اول نرسیده به میدان مولوی، موبایل مریم جان را دزدیدند، دلخور شد و من شروع کردم به دلداری که: یادت نیست کیف من را با موبایل و همه ی کارت های زندگی م دزدیدند، دست ام را شکستند، آخ نگفتم؟ یادت نیست کشیک پنج شنبه ی PICU علی اصغرم را به این امید صبح کردم که فردای جمعه اش مورنینگ و راند و درمانگاهی در کار نیست و ساعت هشت صبح پرواز می کنم به خانه، که آمدم بیرون و به دیدن شمایل ِ ماشینی که هر چهار چرخ اش را دزدیده بودند، یک آن ترکیدم از خنده و خوب که دقت کردم دیدم آن بی صاحب، بدنه ی اتوموبیل خودم است که یکه و تنها روی آسمان ایستاده و تنها کاری که از دست ام بر آمد این بود که بنشینم لب جوی و گریه کنم؟ همین است رفیق، مملکت را وقتی دزدیده باشند، کیف من و موبایل تو و چهار چرخ ماشین من دیگر توش گم است. طوری که بزرگ ترین آرزوی مامان و بابای من این است که تا پایان انترنی، این من ِ دست و پا چلفتی را ندزدند، آن قدر که هر روز یک بحران جدید به خانه و خانواده معرفی کرده ام، بعد هم به این نتیجه رسیدیم که قضا و بلا بوده است و فَبهااَلْمُراد و نَعَمَ الْمطلوب...

کشیک های انترنی ِ اکبرآبادی ِ ما یک نفره اند، در حالی که « هفتاد و هشتی »های ما، همین کشیک ها را سه نفره می ایستادند. turn over ِ نوزاد توی بیمارستان اکبرآبادی از turn over ِ سلول های اپی تلیال پوست هم بالاتر است. در کشیک ِ دیروز ِ من در بیمارستان اکبرآبادی ِ تهران، هفتاد و سه مورد زایمان صورت گرفت که شصت و هفت مورد ِ آن به زنده زایی منجر شد که از این شصت و هفت مورد، دو مورد دوقلویی و یک مورد سه قلویی داشتیم. یعنی دیروز در یکی از بیمارستان های تهران، هفتاد و یک نوزاد پا به عرصه ی وجود گذاشتند و این من ِ انترن می بایست برای خوشحال تر های شان که « نزد مادر » بستری می شدند، یک برگه ی معاینه ی نوزاد پر می کردم و بد حال تر ها را در اِن.آی.سی.یو بستری می کردم. NICU ِ اکبرآبادی یک ساختمان قدیمی ِ دو طبقه است که معماری ش توی مایه های معماری ِ کاخ گلستان است با الا غیر النّهایه تخت بستری، یعنی اگر دیوار پیچ خورده باشد و یک فضای پرت از خود در کرده باشد که حتّا ارزیاب ها هم آن را جزو متراژ ساختمان به حساب نیاورند، باز می بینی سه تا تخت، تنگاتنگ ِ هم در آن فضا چپانده اند. توی انترن با اتند ِ فوق متخصص ِ نوزادان کشیکی، یعنی استاد ِ تو هم شب موظف است توی بیمارستان بخوابد، به اتاق دلیو ِری برود، نوزاد احیا کند، نوزاد انتوبه کند، سِتْ آپ دستگاه ونتیلاتور تنظیم کند، اُردر ِ بستری برای نوزادان بنویسد و الخ. انترن برای مریض های اِن.آی.سی.یو شرح حال می نویسد و با نظارت استاد چست تیوب می گذارد و روی مرده ها انتوباسیون تمرین می کند. تکلیف ات هم نرسیده به نیمه شب معلوم است، یعنی اتند می گویدت که از این خیل عظیم، کدام دو تا برای فردا معرفی می شوند.

من یک Fetal Transfusion Syndrome معرفی کردم و حال کردم، آن قدر که انگار این دو تا کتاب خوانده بودند و به این روز افتاده بودند. ( سندرمی در جنین های دوقلو که آناستوموزی بین عروق جفتی شان به گونه ای برقرار می شود که خون از شریان یکی ( donor ) به ورید دیگری ( recipient ) منتقل می شود، در نتیجه جنین ِ دهنده کوچک و رنگ پریده و آنمیک است - طوری که وقتی از رحم مادر بیرون آمد من آن را با جفت اشتباه گرفتم - و جنین دیگر بزرگ است، پلِتوریک ( قرمز تنوری ) و پلی سایتِمیک. دو جنین حداقل ۵۰۰ گرم تفاوت وزن و ۵ گرم در دسی لیتر تفاوت عدد هموگلوبین دارند ). این هر دو زنده ماندند البته.

دیگر معرفی م هم یک نوزاد کام شکری و لب شکری بود و توضیح ِ اختلالات همراه و مشکلات تغذیه و تکلم این نوزادان.

اتاق انترن اطفال در پاویون، یک اتاق است به بزرگی تالار ِ آیینه ی کمال الملک. من ِ انترن توی این اتاق تخت دارم، میزتحریر با صندلی و چراغ مطالعه دارم، میز توالت با آیینه دارم و یک کتابخانه هم دارم با هر سه جلد نلسون جدید ( تکست تخصصی کودکان ) و هر دو جلد ِ فاناروف ( تکست تخصصی نوزادان ). آشپزخانه ی پاویون هم مایکروویو دارد که این امکان را به تو می دهد که از خانه غذا بیاوری و گرم کنی. غذاهای پاویون امّا باز هم همان حکایت همیشگی... ظهر یک هشتم ِ عمق ِ یک ظرف یک بار مصرف را ماده ای ریخته بودند بسیار شبیه به مدفوع ِ کبوتر - به همان سبزی و به همان شلی - با یک تکه نان سنگک. از خانم پاویون دارمان اسم غذا را پرسیدم، که گفتند: حلیم بادمجان است، تشکر کردم و رفتم از بوفه کمپوت آناناس خریدم و خوردم. شب هم زنگ زدم که شام برای من کنار نگذاشته اند که خانم پاویون دارمان گفتند: « خوراک » تمام شده و اگر می خواهم تخم مرغ برای ام نیمرو کنند. خوراک معمولن خوراک بیفتک، خوراک ِ گوشت، خوراک مرغ یا یک چیزی توی این مایه هاست. پرسیدم: «خوراک» ِ چی بود شام؟ که گفتند: خوراک لوبیای کنسروی... خدا را شکر کردم که همان موقع ظرفیت ِ NICU مان طاق آمد و باید با دو تا نوزاد اعزام می شدم به بیمارستان مهدیه، که کی بود سرود: 

« شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم

   ما را به سخت جانی ِ خود، این گمان نبود ... »

 بی تا - ۲۴و ۲۵ آذر ماه ۸۷ 

 

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

 

« مجال ِ خواب

   نمی باشدم

   ز دست خیال »

« سعدی از دست خویشتن فریاد » - عباس کیارستمی

---

کِیس هایی که من و رعنا در کشیک دیشب خواب کردیم:

۱- « اوتیت مدیا » و « دیابت بی مزه » در کودک مبتلا به هَند - شولِر - کریستیَن (Hand-Schüller-Christian )

definition

Chronic variant of Langerhans cell histiocytosis, a reactive condition of unknown etiology in which cells with the phenotype of Langerhans cells accumulate in various tissues and cause damage to them. Classically, this syndrome describes a triad of osteolytic defects, diabetes insipidus, and exophthalmos, which occurs in only 10 percent of chronic differentiated cases. The lungs and pleura are affected in 30 percent of patients. Chronic otitis media secondary to Langerhans cell infiltration of the mastoid is common. Skin lesions present as coalescing, scaling or crusted, brown to flesh-colored papules, and granulomatous infiltrates with ulceration are also found in the axillary or anogenital areas.

۲- سلولیت اُربیتال / پره سِپتال (؟) در کودک مبتلا به ایکتیوز ( icthyosis )

این یکی را آن قدر نشنیده بودم که دارم تلفنی به رزیدنت چشم می گویم: « یه مریض « ایکتیوزمی » اومده واسمون »، بر وزن تیروزینمی!!، جدّن خیال می کردم یکی از بیماری های متابولیک یا یک چیزی توی این مایه هاست، که یک لهجه ی غلیظ اصفهانی از آن سوی خط می خواند:

-- خانم دکتر، « ایکتیوز » منظورتونِس؟ بهش میگن بیماری فلس ماهی. یه بیماری ارثی اِس که توش پوست خشک می شِد، عینِهو فلس ِ ماهی پوسته پوسته می شِد، سر ِ آخِرم ضخیم می شِد. متوجه شدین؟

و حضرت آقا در حالی خودش را موظف به آموزش ِ من ِ انترن می دانست که سه و نیم صبح از خواب پرانده بودمش، بماند که کم تر از ده دقیقه بعد بر بالین بیمار ما ایستاده بود، الحق که « نام ِ بعضی نفرات روشن ام می دارد »، ضمن آن که غفلت نکنیم، اصفهانی ها دنیا را قُرُق کرده اند...

definition

Sometimes called fish scale disease or fishskin disease, ichthyosis vulgaris is an inherited skin disorder that causes dead skin cells to accumulate in thick, dry scales on the skin's surface. These scales can be present at birth, but usually first appear in early childhood. Sometimes ichthyosis vulgaris disappears entirely for most of the adult years, only to return later.

Though most cases are mild, some cases of ichthyosis vulgaris are severe. No cure has been found and treatments are directed at controlling the signs and symptoms.

۳- مسمومیت با متوکلوپرامید، مراجعه با دلیریوم و عوارض اِکستراپیرامیدال

این یکی از همان ابتدا که آمد، اصرار والاصرار داشت که من را رافائل صدا بزنید، و چه قدر در بخش کودکان بارها دل ام خواست کتاب های هری پاتر را خوانده می بودم، این قدر که اگر نخوانده باشی، جلوی بچه های علی الخصوص حوالی ِ سنین ِ راهنمایی به عدد موهای سرت کم می آوری...

۴- یک دختر شش ساله ی کهیری، برای خالی نبودن عریضه نزد ِ مورنینگ ریپورت ِ صبحگاهان ِ شنبه به مدیریت گروه « آسم و آلرژی » ِ کودکان.

۵- سینُویت ِ مفصل ِ ران در محدثه ی مبتلا به جی.آر.اِی ( Juvenile Rheumatoid Arthritis )

۶- نوزاد مبتلا به central hyperventilation syndrome

۷- یکی نوزاد دیگر در بخش زنان در حال به دنیا آمدن بود، حوالی ِ ترم، ۳۵ هفته، « گُلدِن بیبی » (= نوزادی که بعد از مدتی طولانی نازایی متولد می شود ) و قاعدتن مبتلا به آر.دی.اِس ( Respiratory Distress Syndrome )

۸ و ۹ - febrile convulsion

۱۰ - آبسه ی رتروفارنژیال ( پشت حلقی )

این یکی را ساعت چهار و نیم ، پنج صبح باید می بردیم سی تی اسکن گردن با تزریق ماده ی کنتراست. مسئول ِ سی تی هم چون بد خواب شده بود، لج کرد و گفت: « بچه را تا سِدِیت نکنید، سی تی نمی کنم ، گردن اش را تکان می دهد، عکس خراب می شود »، حالا بنده ی خدا بچه، جنب نمی خورد. رزیدنت از زیر پتو: « پنج سی سی فنوبارب آروم آروم بهش تزریق کن تا خوابش ببره »، من بُدو، ۵ سی سی فنوبارب از بخش گرفتم تا تزریق کنم، غافل از این که رعنا هم بُدو، ۵ سی سی فنوبارب از اورژانس گرفته تا خوابش کند. همیشه آخرین ماموریت شبانه با یک جنس دلخوشی همراه است: « بعدش می رم می خوابم »... هیچ کدام مان فنوباربیتال را آهسته تزریق نکردیم هیچ، که شوت هم کردیم. بچه در حالی که داشت می رفت توی ماشین لباسشویی ِ سی تی، رنگ به رخ نداشت، لب ها کبود، صورت سفیدتر از گچ، صدای نفس به صدای نفس های دم ِ آخر به چوبه ی دار، که طناب اش را یک مرتبه سفت کرده باشند، جوری دست و پا می زد که انگار در شرف غرق شدن بود، بله، آپنه کرده بود. ساعت پنج بامداد: احیا می کنیم... البته رزیدنت مان که هرگز بو نبرد بچه ده سی سی فنوبارب گرفته ست و بر این گمان بود که پنج سی سی را به سرعت تزریق کرده ایم، به عالم و آدم در مقام دفاع از ما سپرد: « آبسه ش به سرعت اِکسپَند شده ست »، البته عمر بچه به دنیا بود و زنده ماند، ولی جان مان برید...

 فردای جمعه، آخرین کشیک اطفال من در رسول است، آرزو به دل ماندم یک جمعه، خانه باشم. از شنبه تا یک هفته می شوم انترن نوزادان اکبرآبادی، بعدش خلاص از پس ِ سی و شش کشیک ِ پاییزی.

---

« فرزند ِ پنجم » نوشته ی « دوریس لِسینگ »، ترجمه ی « مهدی غبرایی »، برنده ی جایزه ی نوبل ادبی ۲۰۰۷، داستان زن و مردی ست « هریت » و « دیوید » نام، با اعتقادات خاصّ ِ خودشان که شبیه هیچ کس نیست ( در وصف هریت از زبان کتاب: « در واقع هم گاهی خود را بدشانس یا به درد نخور می دید، چون مردهایی که با آن ها برای شام خوردن یا فیلم دیدن بیرون می رفت، امتناع او را همان قدر ناخن خشکی می دانستند که به حساب علایم بیماری می گذاشتند... » )، که پیوند زناشویی می بندند و صاحب پنج فرزند به نام های لوک، هلن، جین، پل و بن می شوند. چهار فرزند اول، یکی از دیگری تر گل تر، امّا بن به تعبیر خانم لسینگ « جن واره »ای ست که خوش بختی خانواده را می رباید ( نوعی آتاویسم: ظهور یک مشخصه ی ژنتیکی که در اجداد اخیر بروز نکرده است ) . بن را به مراکز نگه داری از کودکان استثنایی می سپارند، هریت اما طاقت نمی آورد، او را به خانه بر می گرداند و اسباب کوچ سایر فرزندان را فراهم می آورد. بن در کودکی (ADHD (Attention Deficit Hyperactivity Disorder است، سگ و گربه ی میهمان ها را می کشد، بچه های مدرسه را کتک می زند، تنبل ترین شاگرد کلاس است  ... و در بزرگسالی یک آنتی سوشیال ِ قهار می شود و به باندهای خلافکاری ِ سرقت و راهزنی و غیره می پیوندد و یک باره در آخر کتاب به طرزی ناگهانی با یکی چند صفحه سوال از جانب خانم نویسنده در بردارهای زمان و مکان محو می شود، آن قدر غیر منتظره که خانم لسینگ در سال ۲۰۰۰ داستان کوتاهی موخره وار بر این کتاب شان با عنوان « بن در جهان » می نگارند. به نظر من کتاب بی هیچ پیامی، روایت محض زندگی ست با همه ی مختصات غیرقابل انکارش: از پیش بینی ناپذیر بودن اش تا سهل ممتنع بودن اش. علی ای حال، « هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من / از درون خود بجست اسرار من (؟)»، چه خانم لسینگ در مصاحبه با بیل مویرز می گوید: 

« نه. می دانید، مردم همیشه پیام ها و چیزهایی را در کتاب ها می بینند که مقصود من نیست. وقتی آن رمان را نوشتم روزنامه نگارها گفتند: « آه، خب، البته این داستان در مورد وضعیت فلسطین است . » یا « آه، بی شک درباره ی تحقیقات ژنتیکی ست .»

من مدام می گویم: « نه، نه. این داستان است. من هم داستان سرا هستم. » جرقه ی این فکر آن جا خورد که روزی در اتاق انتظار دندانپزشکی نشسته، مجله ای را می خواندم. در آن جا نامه ای دیدم از زنی خطاب به خاله اش، تقریبن به این مضمون: « می دانم کمک زیادی از دست ات ساخته نیست، امّا باید دردم را به یکی بگویم وگرنه به سرم می زند. سه تا بچّه داشتیم. چهارمی که به دنیا آمد، دختر نیست و شیطان مجسّم است. زندگی همه ی ما را به هم ریخته، ابلیس کوچکی است، اما گاهی شب ها که به اتاق اش می روم و صورت قشنگ کوچولوش را روی بالش می بینم، دل ام می خواهد بغل اش کنم. ولی مگر جرات می کنم، چون می دانم این شیطان کوچولو تف کنان و فس فس کنان می آید بغل ام. » خب، این نامه ول ام نکرد. به زبان مذهبی آن توجّه کنید، که شاید ناآگاهانه بوده باشد. بنابراین دیگر چاره ای نداشتم، جز نوشتن اش... »

بی تا - ۲۰و۲۱ ِ آذر ماه ۸۷

 

این ها باید اصلاح شود

 

« این طور نباشد که بیماری به بیمارستان برود و او را نپذیرند، این ها باید اصلاح شود ... »

امام خمینی - ۱۶ آذر ۱۳۶۲

---

من دیروز ِ جمعه را کشیک بودم، من را سپردند که چهارشنبه و پنج شنبه آن قدَری مریض خوابیده که مورنینگ ِ شنبه حاصلخیز باشد، هر مریضی که آمد مشمول ِ طرح ِ F بشود ( = طرح فلایت، پراندن بیمار از بیمارستانی به بیمارستان دیگر )، این طرح ِ F همان قدر مافیایی ست که ویزای F. یعنی تو یک نگاه به سرتاپای ِ مریض می اندازی، سطح ِ « سوشیو اِکونومیک » اش که دست ات آمد، متناسب با آن، بهانه می تراشی و از بستری بیمار سر باز می زنی: ما تخت خالی نداریم، ما دستگاه سونوگرافی نداریم، ما متخصص ِ به درد بخور نداریم و الخ. از گفته ی آقای خمینی به عدد سال های سن من می گذرد، خودم را که نگاه می کنم، می بینم شوخی نیست. گفتنی یکی از ظریف ترین رفقای ما: « طبق قانون چهارم نیوتن مشکلات در ایران از بین نمی روند، بلکه از دولتی به دولت دیگر منتقل می شوند ... » .. این بود که من به کِشداری ِ یک جمعه ی خونین، بیکار بودم و نشستم به کتاب خواندن.

یکی چند وقت بود دچار رخوتی شدید در کتاب و کتاب خوانی شده بودم، که حالا علت اش یا از بی مودی ِ من بود یا از بی مودی ِ کتاب ها. مدتی شروع کردم به تورق ِ « سپیده دم، عصر یا شب » به قلم ِ « یاسْمینا رضا » ( یاسْمینای نویسنده، نمایش نامه نویس و بازیگر از یک مادر مجارستانی و یک پدر دو رگه ی ایرانی - روس متولد شده )، در کَمپ ِ انتخاباتی ِ سارکوزی از ژوئن ۲۰۰۶ سایه به سایه ی او حرکت می کند و حوادث ما قبل ریاست جمهوری او را می نگارد. کتاب به جان من ننشست، نوشته ها زیاده پراکنده بودند، ضمن آن که سارکوزی به هیچ وجه « فِیوریت » ِ من نبوده و نیست، اگرچه بندهایی که مربوط به دیدار سارکوزی و اوباما می بود، درخشان بودند، علی اَیّ حال، چون کتاب ِ نیمه خوانده تا ابد الآباد ِ ایام ذهن ام را می خاراند، تا پایان سال هشتاد و هفت روخوانی ش خواهم کرد.

بعد پریدم به « دو قدم این ور ِ خط » احمد پوری. ( احمد پوری از محبوب ترین مترجم های ذهن و زبان من است )، کتاب می خواهد فلسفه ی خطی بودن مفهوم زمان را در قالب داستانی روایی به خورد ِ من و مای خواننده بدهد، ضمن ِ آن که از شرف مبارزات سیاسی ِ ملت آذربایجان در همه ی برهه های حساس تاریخ ایران دفاع کند. القصّه این که شمار هندوانه ها از دست های نویسنده اندکی فراتر رفته و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. این یکی کتاب ِ نیمه را هم، هم به دلیلی که در بند بالا آمد و هم به دلیل ارادت ام به نام ِ خیابان ِ « ستارخان » ِ تهران تا پایان سال هشتاد و هفت روخوانی خواهم کرد.

برسیم به « خانواده ی پاسکوال دوآرته »، نوشته ی « کامیلو خوسه سِلا » به پیش نهاد گروه ِ روانْ پزشکی ِ انستیتو روان بیمارستان ِ رسول، که هر از وهله ای فیلم و کتاب معرفی می کند:

کتاب برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات ۱۹۸۹ است و یکی از موفق ترین نمونه های داستانی سایکوآنالیز. داستان، دست نوشته های ِ در دواخانه پیدا شده ی یک جانی ست، پاسکوآل نام، که فصل به فصل از تاثیر گذارترین صحنه های زندگی ش - از کودکی تا بزرگسالی - که او را به سرنوشت ِ محتوم اش رهنمون شده است، پرده بر می دارد، و من و مای خواننده ردّ ِ پای یک به یک ِ این پرده ها را در یک به یک ِ قتل ها به روشنی شاهدیم، از روابط زناشویی ِ مریض ِ پدر فحّاش و مادر می خواره اش، تا تولد « روساریو »ی خواهر که ذکاوت و زیبایی ش را به کار می اندازد، از کثافت ِ خانه می گریزد و شرافت ِ « سِکس وورکر » بودن را بر بی شرافتی ِ اصل و نسب برمی گزیند، تا تولد « ماریو » ی برادر از یکی از ارباب های شُرب ِ مادرش، مرگ پدر بر اثر ابتلا به هاری، صحنه ی دلخراش ِ خوردن گوش های ماریو توسط خوک، دلدادگی ِ پاسکوآل بر « لولا » در مراسم خاکسپاری ماریو، سقط فرزند اولش بر اثر سقوط لولا از مادیان، مرگ شیرخوار یازده ماهه اش بر اثر ابتلا به یکی از عفونت های لاعلاج زمانه، سر به کوه و بیابان گذاشتن اش، بازگشت به زندگی و ازدواج مجدد با « اِسپانسِرا » و قتل ِ مادرش به دلیل کینه ای ازلی - ابدی در سال ۱۹۲۲. دست نوشته های پاسکوآل در زندان باداخوس به تاریخ ۱۵ فوریه ی ۱۹۳۷ پایان می یابد، اما این گونه که از جمله ی تقدیمی ِ نوشته ها بر می آید، در بین سال های ۱۹۲۲ - سال ِ قتل ِ مادرش - و ۱۹۳۷ - یکی چند روز مانده به اعدام اش - شریف ترین آدم ِ دهکده ی کودکی ها و جوانی هاش را هم کشته، چه در جمله ی تقدیمی می نویسد: « تقدیم به خاطره ی « دون خسوس گونسالس دلا ریبا »، ارباب ِ « توره مخیا »، انسان شریفی که هنگامی که نگارنده ی این خاطرات کمر به قتل اش بست، او را پاسکوآل کوچولو صدا زد و لبخند به لب داشت » ...

کتاب ترجمه ی فرهاد غبرایی ست، همراه با یادداشتی از مهدی غبرایی در ثنای فرهاد و معرفی « کامیلو خوسه سِلا »ی نویسنده.

این داستان ِ یک نفسْ نفس بُر، از انتشارات نشر ماهی ست. نشر ماهی هم از من اگر می پرسید خبره ترین است در طراحی جلد. عکس ِ روی جلد کتاب، نقاشی ِ  « تراژدی -۱۹۰۳ »  ِ پابلو پیکاسو است، که طرحی ست همه سیاه، قهوه ای و سورمه ای از مرد و زن و بچه ای که سر در گریبان، سوگوارانه در ساحل دریا ایستاده اند...

روی تابلوی اعلانات ِ انستیتو روان در معرفی کتاب، آمده بود: « خانواده ی پاسکوآل دوآرته، بررسی ِ روانکاوانه ی ترس است، خشونت ِ ترس و احساس ِ گناه نسبت به آن »..

بی تا - پانزدهم و شانزدهم آذرماه ۸۷

  

ز همه خلق رمیدم ز همه باز رهیدم

 

کوچیدیم و چه کس باور می کند آدم از پاویونْ خرابه ی علی اصغر بکوچد و ابرهای همه عالَم در دل اش بگریند؟ کنج به کنج ِ آن اتاق دو در دو، آلبومی از یکّه ترین ِ خاطرات شب های انترنی من شد، توی همان اتاق دو در دو نزده رقصیدیم، کیک ِ جشن تولد مریم جان را بریدیم، توی آن تخت های تنگ و تاریک ِ طبقه ی پایین مریض های مان را برای مورنینگ فردا از بر کردیم و روی تخت های طبقه ی بالا عکس ِ بچه های بستری را ورق زدیم و برای سبک کردن بار تحمل ناپذیر هستی، جبر را و اختیار را، قضا را و قدر را، مرض را و نصیب را از نو خودمانی تعریف کردیم و به هیچ جا که نرسیدیم، پتوها را کشیدیم روی سرمان که از یک جایی به بعد دیگر نه ببینیم و نه بشنویم. من اگر روزی روزگاری، مجبور به انتخاب بین طب اطفال و طب داخلی شوم، قطعن اطفال را انتخاب می کنم، چه، یکم آن که مخاطب تو به فریادش اگر برسی، می تواند هشتاد سال زندگی پیش رو داشته باشد و تو بالندگی ش را شاهد و ناظر باشی. ( از آن جا که سیستم ایمنی بدن من به گوزی بند است، یکی از همان اولین روزهای انترنی ِ اطفال رخت بربستم به سمت و سوی مطب متخصص اطفال کودکی هام به نیت تزریق واکسن های آنفلوانزا و آبله مرغان و تسویه حساب با کارت واکسن کودکی هام، دکتر من مبهوت از قواره ی من، خوش و بشی کرد، از حال و کار من و نیکی پرس و جویی کرد و وقتی فهمید انترن اطفال ام، مرا بوسید و آرام اشک ریخت، بهش گفتم روزی که سر کلاس درس ارتوپدی ِ استاژری « سی دی اِچ » ( Congenital Dislocation of Hip ) را خواندیم، بسیار یادش کردم و دعای اش هم - من با دررفتگی مادرزادی لگن متولد شدم - ، باز هق زد. همه ی واکسن هام را راست و ریس کرد، قد و وزن سالیان ام را از توی پرونده نشان ام داد و بی ریالی حساب و کتاب خداحافظی کرد. گفتم الّا و لله حساب کند، گفت از بچه ی دکترها هم پول نمی گیرد، چه برسد به بچه ای که خودش دکتر باشد ) و تو این مقایسه کن با مریض صد و یک ساله ی یکی از شب های انترنی ِ داخلی ما که نیمه شبان به علت درد به وقت ِ بلع - اُدینوفاژی - آمده بود بیمارستان و موجبات شادمانی شیفت شب را فراهم آورده بود. جدای از مخاطب ِ کاشته ای که داشت و برداشت اش هنوز مانده، مریض اطفال از پایین ترین سطح بهداشت هم که باشد، کف پای اش چرک اندوده نیست، تن اش بو نمی دهد - اگرچه در سومین ماه انترنی اطفال از بوی بچه کمی تا قسمتی زده شده ام -، دو هفته هم اگر حمام نکرده باشد، سرش چرب نیست و الخ. سوم آن که شرح حال اطفال با بالغین زمین تا آسمان متفاوت است، از « پَسْت مِدیکال هیستوری » شان که خیلی زور بزنی هم از دو پاراگراف تجاوز نمی کند - ما توی اِن آی سی یو بچه ی ده ساعته بستری می کردیم و آن قدر پَست مِدیکال هیستوری ِ این ها خالی بود که گیر می دادیم به ریش و ریشه ی دیابت و فشارخون و مصرف کورتیکواسترویید و دراگ توسط مادرش در طی بارداری و خواسته یا ناخواسته بودن اش و الخ - تا « دراگ هیستوری » شان که یکی قطره ی آهن است و آن دیگری قطره ی مولتی ویتامین، آن وقت توی داخلی برای دراگ هیستوری مریض صفحه را چارت بندی می کردیم که : داروهای ضد فشار خون: یک. فلان دارو با بهمان دوز چند نوبت یومیه - دو ، سه ... ، داروهای ضد چربی، پروتکل تزریق انسولین، ادویه ی ضد دردهای روماتیسمی، ادعیه ی اَکسِسوری و الخ... القصّه این که با دلی آرام و قلبی مطمئن و با کوله ای از زیباترین خاطرات شب های انترنی از علی اصغر کوچیدیم. یک جمله ای توی کتاب های فارسی روزهای مدرسه ی من بود که من از همان ابتدا مریدش شدم، از آندره ژید متنی آورده بودند که مونولوگی بود دیالوگ وار بین شاعر و ابَر انسان درون اش - ناتانائیل -، می گفت: « ناتانائیل، ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که به آن می نگری » و من شب آخر انترنی ِ علی اصغر که کشیک اِن آی سی یو بودم، توی دودکش ِ یک به یک آن آکواریوم هایی که بچه های زیرشان بیشتر به دل ام می نشستند عین جمله را زمزمه کردم که هم یاد خودم بماند و هم یاد ناخودآگاه ِ خفتگان درون دستگاه که اگر زنده بمانند در فاصله ی کمتر از یک ماه دست و پا در می آورند و شبیه بچه ی آدم می شوند که:  ای  کاش  اهمیت  در  نگاه  تو  باشد  نه  در  آن  چیزی  که  به  آن  می نگری ...

---

پیام های بازرگانی:

علی بلبلی ِ آهنگساز با همکاری گروه کُر ِ ری را، آلبومی منتشر کرده ست با عنوان: « ۶ جهت و برون ۶ »، که سَیَلان ِ سفری ست مجازی از دیده ی مولانا به هفت شهر عشق عطار: سفر در هفت ترَک از تبت آغاز می شود، به سمت و سوی ایران، چین، هند، دیار عرب و آذربایجان امتداد می یابد و با خود شاعر در قونیه خاک می شود. من دیوانه ی سفر به قونیه ش هستم:

آن دلبر من آمد بر ِ من                      زنده شد ازو بام و بر من

گفتم: " قنقی امشب تو مرا              ای فتنه ی من، شور و شر من "

گفتا: " بروم، کاری ست مهم             در شهر مرا، جان و سر من "

علی بلبلی، آلبوم را تقدیم کرده ست به مادر نقاش اش - مکرمه ی قنبری - که یکی از زیباترین نقاشی های داهاتی ش با همه ی رنگ های اش، روی یکی از صفحات ِ آلبوم پسرش نقش بسته است.

---

« بَک آن ترَک »:

از این یک ماه مانده، سه هفته، کارورز - تو بخوان کارْ راهْ انداز - ِ اطفال بیمارستان رسولیم و یک هفته ی باقی هم انترن ِ نوزادان بیمارستان اکبرآبادی. من شش روز اوّل رسول را مرخصی بودم، برگشتم، دیدم منشی بخش دارد بهم می گوید : « چه زود سر پا شدی ماشاالله »، بی که منظورش را بفهمم لبخندی زدم و دفتر حضور و غیاب را امضا کردم، بعد سرپرستار آمده می گوید: « خوش اومدی عزیزم، می دونم دلت این جا نیست » و بلافاصله غیب شد و رفت. من متحیر از این همه مهربانی، نشستم سر کلاس درس انترنی که ماژیک اش به عادت مالوف تخته را خط خطی نمی کرد، بلند شدم ماژیک بیاورم که مریم ِ دیر رسیده از ته کلاس پیامک می زند: « شما گشاد گشاد راه برو لطفن »، این را هم نمی فهمم که اندکی بعد کاشف به عمل می آید رعنا جان در وصف علت مرخصی من خیلی جدی سروده که مرخصی زایمان ام، این که چه گند و گهی بالا آمد بماند...

اتاق ما توی پاویون با اتاق انترن های زنان یکی ست و از ساعت دوی شب به بعد دعوا و مرافعه که کی تلفن را بردارد، ما اصرار که بچه ها شب ها می خوابند و زن ها شب ها می زایند و انترن ِ مقیم ِ اورژانس ما مریض اگر بستری کند به موبایل های ما زنگ می زند و تلفن های شب قطعن از بخش است و با شما کار دارد و شما باید گوشی را بردارید و آن ها هم انکار که شب ها طبق وعده، انترن شیفت شان مریض ها را فلایت می دهد و مریض های توی بخش هم با برنامه ریزی قبلی می زایند و تلفن های شب با ماست. گفتیم یک شب آمار می گیریم، زنگ ها برای هر سرویسی بیشتر به صدا در آمد، تا آخر ماه همه ی تلفن های شب با آن هاست. شانس ما، از دو و نیم شب تا خود شش بامداد، یک ریز پرستار بخش زنگ می زد: « خانم دکتر، رزیدنت گفتن لام مایع مفصلی مریض رو رنگ کن، زیر میکروسکوپ ببین ». اوکِی، می آیم. و این قدر نمی فهمد که من ِ همه خواب تا از این پاویون توی باقر خان خودم را برسانم به بیمارستان توی ستارخان، دست کم بیست دقیقه زمان می برد، عین بیست دقیقه را زنگ می زند و وردش را تکرار می کند و نمی فهمد این که بهش می گویند انترن راه افتاده یعنی چه... نیامده بالا، دوباره:

- خانم دکتر، شبت خوش، رنگ آمیزی لام ِ مایع نخاع داری...

-- من که ده دقیقه پیش تو بخش بودم، چرا نگفتین؟

- نه، این ریموت اُردره.

-- ریموت اردر یعنی چی؟

- اُردر از راه دور. رزیدنت از پاویون اردر داد.

-- باشه، اومدم.

حال این که رنگ آمیزی گرم و گیمسای نیمه شب چه هوا سیر درمانی را می تواند زیر و رو کند لابد، بماند...

نیم ساعت بعد:

- خانم دکتر جون؟

-- بله؟

- مریضت مننژیت در اومد، یه ریموت اردر دیگه هم داری.

-- چی؟

- « سیپروفلوکساسین، ده عدد برای کلیه پرسنلی که با بیمار در ارتباط بوده اند »

-- حالا شما از الان که ۴:۴۰ دقیقه ست تا شش سیپرو نخوری، مننژیت نمی گیری.

- نه خانم دکتر، تا الانشم دیر شده، بدو خانمم، بدو بیا نسخه کن.

شش صبح:

- خانم دکتر کد خوردین.

-- کی؟

- اِن آی سی یو.

رفته ام « ان آی سی یو »، یک نوزاد ِ تریزومی ۱۳ / ۱۸ (؟) را دارند می ریزند دور. بالاش هم به چه بزرگی نوشته: No Code ، پرستار بخش را صدا می زنم که « نو کد »، یعنی آپنه اگر کرد، اَرست اگر کرد یا هر مرگ دیگرش شد، « طریق ما سَر ِ عجزست و آستان رضا »، می فهمی؟ بگذار بی صدا بمیرد...

یادم رفته بود، نرسینگ بیمارستان رسول را، از تیرماه ندیده بودم شان، « گود اُلد د ِی ز » ...

بی تا - هفتم و هشتم آذر ماه هشتاد و هفت