ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
من برای رسیدن به بیمارستان اکبرآبادی فقط کشتی سوار نمی شوم، وگرنه که از خانه تا سر پارک وی پیاده می روم، بعد دو تا تاکسی سوار شده و ایستگاه متروی میرداماد پیاده می شوم، وانگهی سوار بر مرکب ِ مترو، ایستگاه های زیر را طی مسیر نموده:
میرداماد --> همت --> مصلّا --> شهید بهشتی --> مفتّح --> ۷ تیر --> طالقانی --> دروازه دولت --> سعدی --> ۱۵ خرداد --> خیام --> مولوی --> شوش
اینجا که پیاده شدم، نه حوالی ِ بیمارستان اکبرآبادی که میدان اعدام است، از میدان اعدام هم یک کورس اتوبوس سوار شده تا به اکبرآبادی برسم و این همه یعنی بیست دقیقه به شش بامداد باید از خانه دل بکنی تا شاید موفق بشوی با یک « من بمیرم، تو بمیری » با منشی بابت پنج دقیقه تاخیر، هفت و سی و پنج دقیقه ی صبح دفتر ِ حضور و غیاب روزانه ی کارورزهای کودکان را امضا کنی.
همه جای دنیا، مردم توی مترو، کتاب جلوی شان است، آیپاد توی گوش شان است، « سر به کارْ و دلْ به یار » مشغول خودشان هستند، این جا امّا از ایستگاه مصلّا به بعد، واگن خالی هم که باشد، باید خودشان را یک پُرس به تو بمالند تا قرار بگیرند، روی کاغذْ پاره شماره به جیب ات بیندازند تا تعادل ِ روحی - جسمی شان را حفظ کنند و زیر لبی یک جایی ت را بمکند و بلیسند و بخورند تا به مقصد برسند. روز اول نرسیده به میدان مولوی، موبایل مریم جان را دزدیدند، دلخور شد و من شروع کردم به دلداری که: یادت نیست کیف من را با موبایل و همه ی کارت های زندگی م دزدیدند، دست ام را شکستند، آخ نگفتم؟ یادت نیست کشیک پنج شنبه ی PICU علی اصغرم را به این امید صبح کردم که فردای جمعه اش مورنینگ و راند و درمانگاهی در کار نیست و ساعت هشت صبح پرواز می کنم به خانه، که آمدم بیرون و به دیدن شمایل ِ ماشینی که هر چهار چرخ اش را دزدیده بودند، یک آن ترکیدم از خنده و خوب که دقت کردم دیدم آن بی صاحب، بدنه ی اتوموبیل خودم است که یکه و تنها روی آسمان ایستاده و تنها کاری که از دست ام بر آمد این بود که بنشینم لب جوی و گریه کنم؟ همین است رفیق، مملکت را وقتی دزدیده باشند، کیف من و موبایل تو و چهار چرخ ماشین من دیگر توش گم است. طوری که بزرگ ترین آرزوی مامان و بابای من این است که تا پایان انترنی، این من ِ دست و پا چلفتی را ندزدند، آن قدر که هر روز یک بحران جدید به خانه و خانواده معرفی کرده ام، بعد هم به این نتیجه رسیدیم که قضا و بلا بوده است و فَبهااَلْمُراد و نَعَمَ الْمطلوب...
کشیک های انترنی ِ اکبرآبادی ِ ما یک نفره اند، در حالی که « هفتاد و هشتی »های ما، همین کشیک ها را سه نفره می ایستادند. turn over ِ نوزاد توی بیمارستان اکبرآبادی از turn over ِ سلول های اپی تلیال پوست هم بالاتر است. در کشیک ِ دیروز ِ من در بیمارستان اکبرآبادی ِ تهران، هفتاد و سه مورد زایمان صورت گرفت که شصت و هفت مورد ِ آن به زنده زایی منجر شد که از این شصت و هفت مورد، دو مورد دوقلویی و یک مورد سه قلویی داشتیم. یعنی دیروز در یکی از بیمارستان های تهران، هفتاد و یک نوزاد پا به عرصه ی وجود گذاشتند و این من ِ انترن می بایست برای خوشحال تر های شان که « نزد مادر » بستری می شدند، یک برگه ی معاینه ی نوزاد پر می کردم و بد حال تر ها را در اِن.آی.سی.یو بستری می کردم. NICU ِ اکبرآبادی یک ساختمان قدیمی ِ دو طبقه است که معماری ش توی مایه های معماری ِ کاخ گلستان است با الا غیر النّهایه تخت بستری، یعنی اگر دیوار پیچ خورده باشد و یک فضای پرت از خود در کرده باشد که حتّا ارزیاب ها هم آن را جزو متراژ ساختمان به حساب نیاورند، باز می بینی سه تا تخت، تنگاتنگ ِ هم در آن فضا چپانده اند. توی انترن با اتند ِ فوق متخصص ِ نوزادان کشیکی، یعنی استاد ِ تو هم شب موظف است توی بیمارستان بخوابد، به اتاق دلیو ِری برود، نوزاد احیا کند، نوزاد انتوبه کند، سِتْ آپ دستگاه ونتیلاتور تنظیم کند، اُردر ِ بستری برای نوزادان بنویسد و الخ. انترن برای مریض های اِن.آی.سی.یو شرح حال می نویسد و با نظارت استاد چست تیوب می گذارد و روی مرده ها انتوباسیون تمرین می کند. تکلیف ات هم نرسیده به نیمه شب معلوم است، یعنی اتند می گویدت که از این خیل عظیم، کدام دو تا برای فردا معرفی می شوند.
من یک Fetal Transfusion Syndrome معرفی کردم و حال کردم، آن قدر که انگار این دو تا کتاب خوانده بودند و به این روز افتاده بودند. ( سندرمی در جنین های دوقلو که آناستوموزی بین عروق جفتی شان به گونه ای برقرار می شود که خون از شریان یکی ( donor ) به ورید دیگری ( recipient ) منتقل می شود، در نتیجه جنین ِ دهنده کوچک و رنگ پریده و آنمیک است - طوری که وقتی از رحم مادر بیرون آمد من آن را با جفت اشتباه گرفتم - و جنین دیگر بزرگ است، پلِتوریک ( قرمز تنوری ) و پلی سایتِمیک. دو جنین حداقل ۵۰۰ گرم تفاوت وزن و ۵ گرم در دسی لیتر تفاوت عدد هموگلوبین دارند ). این هر دو زنده ماندند البته.
دیگر معرفی م هم یک نوزاد کام شکری و لب شکری بود و توضیح ِ اختلالات همراه و مشکلات تغذیه و تکلم این نوزادان.
اتاق انترن اطفال در پاویون، یک اتاق است به بزرگی تالار ِ آیینه ی کمال الملک. من ِ انترن توی این اتاق تخت دارم، میزتحریر با صندلی و چراغ مطالعه دارم، میز توالت با آیینه دارم و یک کتابخانه هم دارم با هر سه جلد نلسون جدید ( تکست تخصصی کودکان ) و هر دو جلد ِ فاناروف ( تکست تخصصی نوزادان ). آشپزخانه ی پاویون هم مایکروویو دارد که این امکان را به تو می دهد که از خانه غذا بیاوری و گرم کنی. غذاهای پاویون امّا باز هم همان حکایت همیشگی... ظهر یک هشتم ِ عمق ِ یک ظرف یک بار مصرف را ماده ای ریخته بودند بسیار شبیه به مدفوع ِ کبوتر - به همان سبزی و به همان شلی - با یک تکه نان سنگک. از خانم پاویون دارمان اسم غذا را پرسیدم، که گفتند: حلیم بادمجان است، تشکر کردم و رفتم از بوفه کمپوت آناناس خریدم و خوردم. شب هم زنگ زدم که شام برای من کنار نگذاشته اند که خانم پاویون دارمان گفتند: « خوراک » تمام شده و اگر می خواهم تخم مرغ برای ام نیمرو کنند. خوراک معمولن خوراک بیفتک، خوراک ِ گوشت، خوراک مرغ یا یک چیزی توی این مایه هاست. پرسیدم: «خوراک» ِ چی بود شام؟ که گفتند: خوراک لوبیای کنسروی... خدا را شکر کردم که همان موقع ظرفیت ِ NICU مان طاق آمد و باید با دو تا نوزاد اعزام می شدم به بیمارستان مهدیه، که کی بود سرود:
« شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی ِ خود، این گمان نبود ... »
بی تا - ۲۴و ۲۵ آذر ماه ۸۷