یک نامه می‌نویسم خیلی لخت. به سبک مرحله‌ی «کاتارال» ِ مرض سیاه سرفه، که مریض به صورت قطاری سرفه می‌کند و هیچ کنترلی روی سرفه‌های‌اش ندارد.

یک اصطلاح امریکایی/انگلیسی هست: grow out. یعنی آن‌قدر بزرگ شده‌ای که یک لباسی/کفشی/سایزی/عادتی/روشی/منشی که زمانی قالب قواره‌ی تو بود، حالا دیگر نیست.

( مثال:

Early Zionists' mission was to help Jews grow out of the ghetto mentality.

یعنی هدف صهیونیست‌های اولیه‌ی تاریخ این بود که به کلیمیان جهان کمک کنند از طرز تفکر داهاتی‌شان رهایی یابند.

آدم‌های مختلف، fetishهای مختلف دارند، یکی را باسن بزرگ سر شوق می‌آورد، دیگری را کفش پاشنه‌ بلند یک زن، من را jewishness. از این‌رو از مثال بالا استفاده کردم تا خودم را سر شوق آورم. )

تازگی‌ها حرف خوشگل زدن و ملزومات‌اش (گفتنی شاعر - به قولی - کی بود سرود؟؟ - اخوان - شاملو - خیام - نظامی ِ گنجه) من را خسته می‌کند. هر کسی باید خلط خودش را سرفه کند بیرون، نه که خلط دیگری را قرقره کند. گفتنی شاعر: «سخن ِ نو آر، که نو را حلاوتی دگر است»۱. لب کلام این‌که: I've grown out of my literary style

دو سال شد. از روزی که من سوار هواپیما شدم، در هیوستون فرود آمدم، خواهرم دست‌ام بگرفت و تا یک ماه پا به پا برد۲ تا آمدم نیوهیون: ییل، آدم‌های‌اش، «آمبیانس»اش، یادهای‌اش. تابستان اول، ترم اول. پاییز اول، ترم دوم. زمستان اول، ترم سوم. بهار اول، در به در، در جست و جوی یک گروه تحقیقاتی تا برای یک سال دیگر در امن و امان باشم، تابستان دوم از نو اپلیکِشن پر کردن، پاییز دوم چهارمین و آخرین امتحان بورد در فاصله‌ی یک سال و نیم، پاییز دوم فصل ِ «اینترویو»ها. باید می‌رفتی، مدل خاتمی ِ بار ِ اول در سازمان ملل متحد، جلوی program direcorها با صلابت فریاد می‌زدی: «من از ایران ِ سرفراز آمده‌ام...»، باوراندن یک باور ِ بی‌باور خیلی سخت‌تر است تا باوراندن ِ یک باور ِ پر باور. زمستان شد، ۱۶ ماه مارس، ساعت ۱ بعد از ظهر به وقت مشرق امریکا، من خوش‌ترین ای‌میل زندگی‌م را گرفتم: «تبریک می‌گوییم، شما در رشته‌‌ی داخلی دانشگاه بوستون «مَچ» شده‌اید.» بی‌تعارف می‌نویسم: آدم یک عمر از بیست ساله‌گی شاید، یک آینده‌‌ی دوری را نقاشی می‌کند، هفت، هشت، ده سال توی ذهن‌اش باهاش ور می‌رود، یک روزی به قول ارکیده، چشم‌های‌اش را باز می‌کند، می‌بیند که کنار آینده‌ی دور ِ آن روزها نشسته و باورش نمی‌شود. من اما بعد از هفت فصل، از سر جای‌ام بلند شدم، دوش آب گرم گرفتم، صورت‌ام را با صابون شیر عسل شستم، موهای‌ام را صاف کردم، ناخن‌های‌ام را لاک زدم، به قول عقیلی بهترین ِ جامه‌های‌ام را پوشیدم و شب رفتم با آدم‌هایی که هفت فصل ِ پیش توی زندگی ِ من نبودند، درینک خوردم و زندگی نو شد، واقعن نو شد...

من مدرسه‌ی ابوریحان که می‌رفتم، مُد بود که آدم‌ها -از جمله خود من- «هیچی» درس نخوانده باشند و بیست بگیرند. همه باهوش بودند. دیشب‌اش پارتی کرده بودند و گور پدری نثار امام امت کرده بودند، فردای‌اش وصیت‌نامه‌ی حضرت‌اش را از احمد خمینی و تخم و ترکه‌های حضرت‌اش از برتر بودند. همه باهوش بودیم. فیزیک را همان‌قدر یک‌باره سر کلاس جذب می‌کردیم که حدیث ِ ثقلین ِ معارف اسلامی را: «اِنی تارِکً فیکم الثقلین: کتاب الله و عترتی اهل بیتی...»؛ شرح قصه‌ی خرخونی لوس بود، بی‌مزه بود، egotisticalتر بود از ادعای باهوشی. این عادت را هم grow out کرده‌ام. یک وقت‌هایی آدم باید به وجودی که جر خورده است، «کردیت» بدهد. cross-sectionally (مقطع عرضی-نگر) همه چیز سیاه است، همیشه یک امتحانی، موضوعی، مرضی، مصیبتی، درگیری‌ای هست که اختاپوس‌وار با پاهای‌اش روح و روان و زندگی ِ آدم را از هشت جهت بفشارد، ولی retrospectively (گذشته-نگر) یعنی مکث اگر کنی و نگاه کنی، زندگی می‌شود صدای گوینده‌ی تیراژ اول سریال هانیکو، می‌شود منشوری در حرکت دوار روزگار، می‌شود منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگ‌های بدیع و دل‌فریب‌اش، آن را دوست‌داشتنی، خیال‌انگیز و پر شور ساخته است...

retrospectively که نگاه می‌کنم، نمی‌دانم چه‌قدر این راه را من ِ من آمدم، چه‌قدر دیگرش را روزگار آورد و دست‌هایی که بالاتر از دست ما بود. به قول شاعر شعر ما: بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم ... که من ِ دل‌شده این ره نه به خود می‌پویم۳... من دو سال و نیم ِ پیش به فاصله‌ی امروز، روزی که نامه‌ی پذیرش را گرفتم، زنگ زدم نیکتای خواهر که ییل توی کدام ایالت است؟ عجله داشت، گفت «کِنِتیکِت» و گوشی را قطع کرد. من آن روز کنتیکت را را بر وزن کنتاکی، توی گوگل دیکته کردم: Kenetiket که لابد آمد «دید یو مین»: Connecticut؛ آن وقت داشتم همین هفته‌ی پیش به دوستی که قصد داشت برای بار اول برود نورواک (یکی از شهرهای کِنِتیکِت)، «اَدوایس» می‌دادم که کدام ساحل بهتر است، کدام قهوه‌خانه‌‌ی داون تاون بهتر است و الخ... همین حرف‌ها ترس من را از کوچیدن به بوستون کم می‌کند، از تهران به نیوهیون شد، پس از نیوهیون به بوستون هم لابد می‌شود. منتها یک فرق اساسی هست؛ در درس‌های زیست‌شناسی گیاهی ِ سال سوم دبیرستان، نویسنده تفاوت قایل بود بین رشد و نمو. رشد، افزایش تعداد سلول‌ها بود. وانگهی نمو، افزایش اندازه و بلوغ ِ همان سلول بود. من، بیست و هفت ساله رشد کرده از تهران آمدم نیوهیون، حالا بیست و نه ساله، نمو کرده از نیوهیون می‌روم بوستون. حالا از همیشه بیش‌تر دل‌ام می‌خواهد جهان را بتکانم، آن make a difference شهوت ِ فکری ِ سال‌های نوجوانی و اوان ِ جوانی ِ آدم نیست، تمنایی‌ست که با آدم می‌ماند، با آدم قد می‌کشد، با آدم شکل عوض می‌کند، با آدم راه کج می‌کند، با آدم چمدان بلند می‌کند، با آدم سوار هواپیما می‌شود، با آدم گذشته‌ها را جا می‌گذارد، و با آدم زندگی را زندگی می‌کند. دل ِ من برای آن روپوش سفید تنگ است. شک ندارم که ماه جون می‌اید، من سه-چهار ماه اول «اُوِروِلم» می‌شوم، هر روز دارم می‌جنگم که خودم را ثابت کنم، خسته می‌شوم، داغ می‌کنم، گریه می‌کنم، اما سال‌گشته‌گی یک خوبی دارد، هم خودت را بلدتر می‌شوی، هم طبیعت تغییر را، هم قلق ِ زندگی را. دل‌ام اما برای آن روپوش سفیدی که هم توش ملکه هستی، هم نوکر ملت به معنی ِ کلمه تنگ است.

نقل قول‌های این نامه را شماره زدم، تا به رخ خود بنمایم که چه‌قدر پارادوکس توی وجود من ریشه دوانیده؛ حالا نوبت به خانم وولف می‌رسد. خانوم وولف یکی بیت دارد که اوج آزادگی‌ش را فریاد می‌زند. هیچ چیز به اندازه‌ی زن آزاده من را به تحسین وا نمی‌دارد، زنی که به موقع زیر کون ِ آدم‌ها، جغرافیاها و حادثه‌های زندگی زدن را بلد است:

As a woman I have no country, as a woman I want no country, as a woman my country is the whole world.

ب ف -- نیوهیون، آوریل ۲۰۱۲