Song of Myself

 

« ما فریاد می زدیم: « چراغ ! چراغ ! »

   و ایشان در نمی یافتند.

   .

   گناهی شان نبود:

   از جَنَمی دیگر بودند. »

شاملو

---

بی تا - ۱۶ / ۷ / ۸۷

شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر

 

« قافله ی شب

  چه شنیدی

  ز صبح ؟؟ »

سعدی

---

پانگاشت یکم:

پنج شنبه ۱۱/ ۷ / ۸۷

فردای عید فطر است، دیروزش کشیک ِ « پی آی سی یو » بوده ام، توی این کشیک ام، کیان با تومور ویلمز که از مرداد بستری بود و علیرضای مبتلا به « اِی اِل اِل » که از شهریور مهمان آی سی یو بود کد خوردند، مردند، پنج تا مریض هم بستری کردم، یکی سورنای سه و نیم ساله، مورد ِ شناخته شده ی اُستئوسارکوم با تب و نوتروپنی شدید، پارمیس ِ هشت ساله با دیابتیک کتواسیدوزیس، محمد ِ چهار ساله به علت ِ کاهش سطح هوشیاری به دنبال ِ آپاندِکتومی، فاطمه زهرای چهار ماهه با تشخیص « فِبرایل کانوالشِن » و بالاخره نرگس ِ هفت - هشت ماهه ی پنومونیایی. به علاوه انترن ِ نفرو سه تا دیالیز صفاقی داشت و مطیع ِ امر ِ چیف رزیدنت، هر کدام از بقیه ی انترن ها یکی، یک ساعت می بایست نوبتی به یاری اش می شتافتیم، یک جایی شب از نیمه گذشته، وسط ِ آی سی یو بغض ام، توی دل ام ترکید که من هم آدم ام والله، نصف شبی چند تا دست دارم مگر؟ زنگ زدم به چیف رزیدنت که شما را به مقدسات تان قسم دیگر پذیرش ندهید، چیف رزیدنت گفت: « تخت ها، مال ِ بابای ما نیست، مال ِ ملّت است، والسلام. »، گفتم: « اوکی، پس خواهشن از این ساعت به بعد هر آن کس که بستری شد برای مورنینگ معرفی نشود . »، گفتند: « تضمینی نیست، مورنینگ، مال ِ مریض ِ کمپلیکه است »، « گفتم: دل ِ رحیم ات کِی عزم ِ صلح دارد؟ »، « گفتا: مگوی با کس تا وقت ِ آن در آید »... فردای روز عید فطر - تو بخوان پُست کشیک - انترن ِ اِن آی سی یوی پنجاه تخت خوابی بودم، پنجاه تا آکواریوم که زیر هر کدام مارمولکی می لولید را سه بار راند کردیم، راند ِ هفت و نیم صبح: با رزیدنت، راند ِ ده صبح با فِلوهای نوزادان و راند یازده و نیم با اتندینگ نوزادان. آمدم خانه، همه نگاه، همه بهت، خواندنی حمیرا: « صبرم عطا کن ، دردم دوا کن »، وانگهی یادم افتاد هیهات که امشب جشن فارغ التحصیلی ِ بهمن ِ ۷۹ است، فی الفور گفتم: بی خیال، یاسین، لیلی، کمانه، نوشین و سحر را دورترها اگر دیدم، می گویم معذرت می خواهم، اکسپایر شده بودم، آمدم چشم هم بگذارم که پیامک آمد از جانب ِ یاسین: « دیر نکنی، منتظرم » ... « از کجا می آید این آوای دوست ؟؟ » که من مثل برق گرفته ها در ایکی ثانیه از جا پریدم، با یک موچین ترتیب ِ ابروهای تا به تام را دادم، دوش گرفتم، رنگی ترین شال ام را پوشیدم و ظرف ِ کمتر از یک ساعت خودم را دیدم که روی یکی از صندلی های سالن ِ همایش های رازی نشسته ام و از همه بلندتر دارم دست می زنم، خدا گَواه، عروسی ِ خودم هم بود، نمی رفتم.

چی بود توی آن کلیپ ها که آن قدر حالی به حالی م کرد؟ خرابه های آشنای فیروزگر بود؟ پاویون ِ آشنای علی اصغر بود؟ سِلف ِ هاشمی نژاد بود؟ حیاطْ خلوت پشت ِ سردخانه ی مرکز سوختگی مطهری بود؟ باغ ِ تیمارستان ِ نواب بود؟ اکبرآبادی ِ میدان محمدیه بود؟ اورژانس ِ رسول بود؟ قیافه های همه خواب ِ پست کشیک انترن ها بود؟ قد کشیدن های هشت ساله ی مستند و مصور ِ عزیزترین ِ دوست هام توی بهمن ۷۹ بود یا « میرن آدما ... از اونا فقط ... خاطره هاشون ... می مونه به جا » خواندن های روی چهره ی « نیکو »ی خدا آمرزیده بود که امشب می بایست یکی از این کلاه های فارغ التحصیلی سرش می رفت که سر و سوداش را امّا اجل امان نداد...  قسم خوردند، کیک خوردند، عکس گرفتند، از روی سِن پایین آمدند، « که می روم به سوی سرنوشت » ... دیدی دختر؟ سال دیگر مثل امروز، حتا ۱۱ روز زودتر، که عید فطر ِ سال ِ دیگر به سنت ِ حساب ِ قمر، یازده روز جلوتر است... فردای اش، جمعه، باز کشیک ام، - اصولن همه ی روزهای تعطیل ِ رسمی تقویم توی پاچه ی من است - کشیک ِ اورژانس، با خودم می خوانم: « تا کربلا راهی نمانده » و خودم را خواب می کنم.

پانگاشت دوم: روز کشیک ِ غیرتعطیل، ساعت ِ یک و نیم ِ ظهر، همه ی انترن ها توی « پی آی سی یو » گرد ِ هم می آییم تا توسط رزیدنت ها قسمت شویم. رزیدنت های کم شعور ِ ما انگار « کاکا سیاه » قسمت می کنند:

رزیدنت ِ a به رزیدنت ِ b: « این دو تا رو تو ور دار »

رزیدنت ِ b به رزیدنت ِ c: « اون کارْ بلده، باشه مال ِ تو »

رزیدنت ِ c به رزیدنت ِ d: « این خوب می دوه، اگه کسی نمی خواد، روزی ِ من »

رزیدنت ِ d به رزیدنت ِ e: « نگران نباش، اون اگه حالشو بگیری، واست کار می کنه »

رزیدنت ِ e به رزیدنت ِ a: « این شام خوب می ده، جنرال هم که خلوته، بنویسش واسه من » 

« ... تا پیش از ظهور ِ فاشیسم، در همه ی کشورهای اروپایی، سازمان کارگری چه از نظر نیرو و چه از نظر جهان بینی با سوسیالیسم منطبق بود و این دو جریان اغلب یکی می شد، هر چند که در بعضی کشورها کاتولیک ها موفق به ایجاد ِ یک جنبش سندیکایی خاصّ ِ خود شده بودند و از آن جا که سازمان ِ کارگری، امروزه عنصری اجتناب ناپذیر برای ایجاد نظم در بازار کار تلقّی می شود، در آن زمان تصور می شد که سوسیالیسم شکست ناپذیر است و به خاطر ِ نفعی که برای اقتصاد دارد هیچ چیز را نمی توان به جای آن نشاند. فاشیسم نشان داد که توده های عظیم ِ کارگری را می توان برای هدف های ضد سوسیالیستی سازمان دهی کرد و به این ترتیب ضربه ی سختی بر سوسیالیسم وارد آورد. فاشیسم نشان داد که جدا کردن سوسیالیسم از سازمان های کارگری ممکن است، و این ضربه سخت تر از ضربه ای بود که کشتار فعّالان مارکسیست و تعطیل کردن دفترهای حزب بر سوسیالیسم وارد می کرد. توده مجموعه ای از انسان هاست که ذاتن ضعیف و تنبل و پست است. توده ماده ای بی شکل است. فقط پیشوای سیاسی ست که می تواند توده را به صورت مردم، و مردم را به صورت ملت در آورد... »

مکتب دیکتاتورها - اینیاتسیو سیلونه - ترجمه ی مهدی سحابی

آنالوژی:

سوسیالیسم: میلیتاریسم ِ طبقاتی ِ اتند - فلو - رزیدنت - انترن - استاژر در لفافه ی « ان اکرمکم عندالله اتقکم » وگرنه که در محضر قانون ما همه برابریم، عده ای برابرتر...

توده / توده ی کارگری: انترن، کم و بیش رزیدنت ِ سال یک

فاشیسم: Man is gullible .. Man is fallible

« کانکلوژن بادی »: دل ام می سوزد و کاری ز دست ام بر نمی آید...

پانگاشت سوم: سالن ِ بازی ِ بخش خون ، مدرسه ی موش ها در حال پخش است : « سیز ِن » ِ کلاس  ِ انشا با موضوع « شادی »

کپل ( نقل به مضمون ) : « به نظر من شادی همان گردو است، شاید هم فندق. اما خوب که فکر می کنم به این نتیجه می رسم شادی، گردو است و فندق، خوشحالی است و شادی از خوشحالی بالاتر است. مثلن من روزهایی که گردو دارم شادم و روزهایی که فندق و گردو دارم هم شادم، هم خوشحال. این بود انشای من ... »

نارنجی ( با همه ی حرصی که بزاق می شود و توی دهن اش جمع می شود ) : آقا اجاژه! به نظر ما انشای کپل خیلی شحطی ( سطحی ) بود...

آقا معلم: خوب خودت بیا بخون نارنجی ...

نارنجی: اجاژه آقا؟ « به نام خدا. من می خواهم اژ شادی شُخن بگویم. شادی یعنی تکلیف شَل ِ ( سر ِ ) وقت، شادی یعنی مشق ِ خوش خط، شادی یعنی املای بیست، شادی یعنی بودن دَل حُضول ِ ( در حضور ) آقا معلم، شادی یعنی پَلواژ ِ پَلوانه ( پرواز پروانه ) در آبی ِ آشِمان  و اینک شعری را که خودم دیشب شلوده ام ( سروده ام ) برای تان می خوانم: « شاد بودن هُنل اَشت ... شاد کَلدَن هُنَلی والاتل » ...

همه دست می زنند.

نارنجی: اژ همه مُچَکِلَم ( مچکرم ). به خشوش ( خصوص ) عینکی که همیشه دَل انشا نوشتن به من کمک کرده ...

چطور نفهمیدیم نارنجی و عینکی آن هوا با هم سر کلاس تیک می زدند؟؟

به خدا شرف دارد به هزار و یک « وال - ئی » ، « بی مووی »، « راتاتوئی »، « شرک »، « سیمپسون ز » و الخ

بی تا - ۱۴ / ۷ / ۸۷

 

سرو چمان من چرا میل کشیک نمی کند؟

 

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره ِ دور را رسیدن بودی

بی تا - ۱۳ / ۷ / ۸۷

 

با « خودآ » می ستیزم، پس هست

 
 
متن ِ زیر را ارکیده در مقام ِ التیام ِ گه گیجه های این روزهای من فرستاده ست.
 
نویسنده ی متن: آیدا ، نوشته برگرفته از « هزارتو »ی بیست و نهم با موضوعیّت ِ « خدا »
 
با هم بخوانیم:
 
---
 
ای رب ناموجود
اگر تو باشی، من لاجرم به حقیقت موجودم.
«ميگل د اونامونو»


بخش بزرگی از کودکی همه‌ی ما که حالا پشت اين مونيتورها نشسته‌ايم، آغشته به خداست. خدای خاطره‌های کودکی. خدای بهشت و جهنم ِ آن‌وقت‌ها. خدای گناه‌داردها و ثواب‌داردها. خدايی که می‌چسبيد به پول‌ها می‌رفت لای قرآن که نجاتمان دهد از هفتاد و چند بلا. خدای ربنا و سفره‌های پر از رنگ افطار. خدای حلواهای نذری. خدای سر سفره‌ی هفت‌سين و حول حالنای دم سال تحويل. خدای توی سجاده‌ی مادربزرگِ مامان، که من عاشق تسبيحش بودم و آن کتابچه‌ی کوچک که برای هر دردی يک درمان عجيب غريب سراغ داشت با آب زعفران.

يادم نرفته خدای شب‌های موشک‌باران را. خدايی که آية‌الکرسی می‌شد حواس بمب‌ها و موشک‌ها را از خانه‌ی ما پرت می‌کرد. يا چه می‌دانم، خدايی که اگر قل هوالله‌های فاتحه‌مان را سه برابر می‌کرديم، اسم‌مان را می‌چسباند روی فاتحه می‌رساند به دست مرده‌ی مورد علاقه‌مان. خدای دوران کودکی زورش زياد بود. آن‌قدر زياد که يک شب وقتی عمه مريض بود، خيلی مريض بود و سرطان‌اش خيلی درد داشت، آن‌قدر جلويش گريه کردم و اَمّن يُجيب را از روی دست‌خط مادربزرگ خواندم که دلش به حالم سوخت و پس‌فرداش عمه مُرد. يادم هست چه‌قدر خوش‌حال بودم ازين‌که باعث مرگ عمه شده‌ام. که ديگر درد نمی‌کشد بچه‌هاش غصه بخورند اشک بريزند. آن‌وقت‌ها فرقی نمی‌کرد ريه‌های آب‌آورده‌ی عمه نجاتش داده باشد يا خدای امن‌يجيب‌های من. مهم آن قدرت بزرگی بود که حتا حرف من را هم گوش می‌کرد. که حتا با دل من هم راه می‌آمد.

بزرگ‌تر که شديم، خدا که رفت توی کتاب‌های دينی، کم‌کم رنگ و رويش عوض شد. پايش به معارف دبيرستان که رسيد، يک‌هو دلمان را زد. ديگر ابهت قديم را نداشت. تبديل شده بود به يک خدای بداخلاق زورگو که با هر چه دلمان می‌خواست مخالف بود و فقط از رنگ‌های خاکستری و قهوه‌ای و سياه خوشش می‌آمد. بهتر بود دست از سرمان بردارد تا جوانی‌مان را بکنيم. اين شد که خدا رفت توی بِلَک‌ليست‌. دربه‌در دنبال کتاب‌ها و کلمه‌هايی بوديم که رد پررنگ خدای کودکی را از ته دل‌هامان پاک کند. که باور کنيم خدا يکی از همان سال‌ها مرده و هيچ‌کس صدايش را در نياورده.

بی‌خدايی ِ آن سال‌ها خوب بود. بهمان خوش می‌گذشت. اما نمی‌دانم چرا يک وقت‌هايی، يک وقت‌های يواشکی، که دستمان به هيچ جا بند نبود و حس استيصال تمام وجودمان را پر کرده بود، بی‌هوا «خدايا خودت کمک کن» از دهنمان می‌پريد. وقتی پدربزرگ را روی تخت بيمارستان می‌ديديم، بی‌که قبلش آشتی کرده باشيم با خدای آن بالا، ته دل می‌خواستيم کمکش کند. بعد هم لابد خجالت می‌کشيديم، زياد. يا چه می‌دانم، شب کنکور، خودمان که رويمان نمی‌شد، اما زنگ می‌زديم خانه‌ی مادربزرگ که «توروخدا دعا کنين قبول شم». آخرش هم نفهميديم درس ِ نخوانده‌ی خودمان بود که راهمان داد دانشگاه، يا خدای مادربزرگ.

آخر يک روزی پاشدم رفتم مکه، ببينم خدا خانه‌اش هست يا نه. راستش بيشتر از آن‌که خدا خانه‌ی خودش باشد، خانه‌ی پيامبرش بود در مدينه. مسجد پيامبر يک‌جورهايی مثل خانه‌ی مادربزرگ می‌مانست يا خاله‌ی آدم. نمازهای آن‌تو، نمازترين نمازهايی بود که در همه‌ی عمرم خواندم. آدم ناخوداگاه حرفش می‌گرفت با خدا. انگار صدايش می‌رسيد به خدا. توی تمام ستون‌ها و ديوارها خدا داشت. سقفش که باز می‌شد، خدا شُرّه می‌کرد روی آدم. مکه اما اين‌جوری نبود، خودش را می‌گرفت. مثل اين می‌مانست که به دفتر مدير مدرسه احضارت کرده باشند، آدم تحت تأثير ابهت و جذبه‌اش قرار می‌گرفت. خدای مکه رفته بود سفر.

خدای تهران عبوس بود. اصلن يک‌جورهايی آدم را سر لج می‌انداخت. اما تمام اين سال‌ها، هنوز يک چيزی آن ته دلم مانده بود. يک حس نوستالوژی شايد، نمی‌دانم. وقتی می‌ديدم آدم‌ها اين‌جور از ته دل الغوث گفتن‌هاشان را باور داشتند حسودی‌م می‌شد. دلم هوس ايمان داشتن به کسی/چيزی می‌کرد. تکيه دادن به يک قدرت بزرگ. دل‌گرم بودن به اين‌که همه‌چيز درست می‌شود. حالا می‌خواست اسمش اميد باشد، خدا باشد، اهورا باشد، يا هرچه.

ما آدم‌بزرگ‌ها شيفته‌ی چنگ‌زدنيم. فارغ از اين‌که حبل‌المتينی در کار باشد يا نه، د‌لمان می‌خواهد دستی باشد، معجزه‌ای نجات‌دهنده‌ای چيزی، که ما را آويزانِ خود کند نجاتمان دهد. برای حبل‌المتين بودن هم چه کسی بهتر از خدا؟ خدايی که زورش به همه‌چيز و همه‌کس می‌چربد و در هر شرايطی –شب و نيمه‌شب حتا- ممکن است به کمکمان بيايد و رهامان کند از چنگ خوره‌ای که به جانمان افتاده.

آدم تنهاست. به اندازه‌ی کافی تنهاست. بعد دلش می‌خواهد باور کند يک کسی/چيزی يک‌جايی حواسش به او هست. يک قدرتی که بشود به آن تکيه کرد. اصلن شايد خدا همان قوت قلبی‌ست که آدم وقت‌های استيصال دنبالش می‌گردد، وقت‌های نااميدی و اندوه. آن‌وقت‌ها که دستت به هيچ‌جا بند نيست. وقت‌هايی که ديگر زورت نمی‌رسد. وقت‌هايی که کم می‌آوری، رسمن کم می‌آوری.

می‌دانی؟ راستش من دلم می‌خواهد خدا هنوز وجود داشته باشد، گيرم در حد يک توهم، در حد يک سودا. چه‌می‌دانم، اصلن چيزی از جنس همين تناقض‌های روزمره. از جنس اين‌همه تناقضی که در رياضی وجود دارد يا در فيزيک يا فلسفه. که قابل حل هستند هم، قابل توضيح. مثلن خدايی از جنس ذرات کوانتومی که عدم قطعيت دارد. خدايی که وجودش کلاسيک نيست. صفر و يک نيست که يا وجود داشته باشد يا نداشته باشد. خدايی که بسته به زمان و مکان، ترکيبی خطی از بودن و نبودن باشد. يک خدای نسبی، غير جزمی. از آن خداها که وقتی می‌خواهيمش، باشد، آراممان کند. از آن خداهای کودکی، خداهای شب امتحان، که وجعلناهاش را می‌خوانديم معلم تقلبمان را نبيند، که نمی‌ديد.  خوب است يک خدايی باشد که آدم يک‌وقت‌هايی با خيال راحت تکيه بدهد عقب و سکان را بدهد دستش، که لابد بلد است آدم را برساند تا مقصد. خوب است يک خدايی باشد اين دور و برها، حالا اسمش قانون عمل و عکس‌العمل باشد، اصل بقای انرژی باشد، کارمای مثبت يا منفی باشد، آقای يونيورس باشد يا هر چه؛ که اندازه‌ی دل‌گرمی من قدرت و اراده داشته باشد. که اندازه‌ی باور ِ من بودنش را نشانم دهد. که يک فکری به حال بعدن‌های من بکند.

راستش هر کاری می‌کنم، نمی‌توانم منطق آدم‌هايی که به نبود خدا اعتقاد دارند را درک کنم. آدم‌ها را تا جايی می‌فهمم که با خدا سر لج‌بازی داشته باشند، نه بيشتر. لابد برای همين هم هست که هيچ‌وقت خدای بقيه را مسخره نمی‌کنم، يا به خداورزی‌هاشان و باورهاشان گير نمی‌دهم. هنوز هم فکر می‌کنم خوشبخت‌اند که اندازه‌ی باورشان يک خدای بی‌ترديدِ ولاريبَ‌فيه دارند که حاضر است همه‌جا کمکشان کند و هر جا هم نکرد لابد قسمت بوده و خواست خودش بوده و بهتر و بيشتر می‌دانسته. يا شايد حتا فکر کنم يک خدا هست، مثل آن خداهای عليرضا. از آن خداها که حتمن وجود دارند، بس‌که اين تقدير بی‌رحمانه‌تر از آن است که تصادفی باشد. يک‌وقت‌هايی هم هوس می‌کنم بزنم به سيم پايان‌نامه و بگويم جوهره‌ی تمام دين‌ها به اين جا می‌رساند آدم را، که هر آدمی بايد به «خودآ»ی خود برسد، به خدای خود-تعريف‌کرده‌اش، خدای خود-پيداکرده‌اش. خدايی که توی آدم ته‌نشين شده، که لابه‌لای قانون گياه و دانايی آب و شعرهای سهراب جا خوش کرده. اين شايد نزديک‌ترين، شخصی‌ترين و قابل دست‌رس‌ترين خدای آدم‌ها باشد. که نه سيخ بسوزد و نه کباب.
 
 
 

و ما را حضور ِ ما کفایت بود؟

 

« درازای شب از

   ناخفتگان پرس ... »

سعدی

 

پانگاشت یکم:

بعد از یک دوره ی هفت ماهه ی کفر و انکار از جنس ِ « انا الحقّ » ِ حلّاج که از قدرت محض ِ آن روزها آب می خورْد، با شروع مهر ماه و  نزدیک شدن ِ حادثه ی زندگی به جاهایی که مثل موم توی دست تو نیست، تصمیم به بازگشت گرفته ام. ایمان راه حلّ ساده تری ست، دست تو نمی رسد، خیالی نیست که « یداللّه فَوقَ اَیدیهم » ... گویی تو گنگ ِ خواب دیده و عالَم تمام کر، خیالی نیست که لابد « اِنَّ الّله سَمیعٌ بصیر » ... تو عاجزی ز گفتن و خلق از شنیدن اش، باز هم خیالی نیست، فقط « رَبّ اشرَح لی صدری و یَسِّرلی اَمری ». این ریسمان جُستن ها، همه از بطن بی پناهی می آیند، بابام تعریف می کند من و نیکی بچه بودیم، هنوز مهمان دار ِ هواپیما نخوانده: « به خاک ِ کرمان خوش آمدید »، ما هر دو اسهال می شدیم. بابام روز اول می رفته داروخانه دنبال داروی ضد اسهال، دواچی می گفته « نداریم آقا »، دم داروخانه ی دوم، بابام در دل می خوانده: « ای خدا، داشته باشه »، دواچی ِ دوم می گفته: « نداریم آقا »، دم داروخانه ی سوم: « یا پنج تن ِ آل عبا داشته باشه »، دواچی سوم می گفته: « نداریم آقا »، داروخانه ی چهارم، پنجم ... یا ضامن آهو .. یا قمر بنی هاشم ... « نداریم آقا »، امّا می رفته آلمان در جست و جوی یک داروی خیلی نادرتر از ضد اسهال که نیت اش فی الفور در همان داروخانه ی اول مستجاب می شده، نه خدا در ذهن اش زنده می شده و نه هیچ یک از خلفای اش که کی بود سرود : « اَمّن یجیبُ المضطَرّ اذا دَعاه و یَکشِفُ السو ... »

پانگاشت دوم: انترن اطفال ام. هر یک شب هشت تا انترن، کشیک می ایستیم:

اورژانس: دو انترن

بخش خون و جراحی: یک انترن

بخش گوارش و عفونی: یک انترن

بخش نفرو و غدد: یک انترن

بخش جنرال و اعصاب: یک انترن

اِن آی سی یو  ( Neonatal Intensive Care Unit ) : یک انترن

پی آی سی یو ( Pediatric Intensive Care Unit ) : یک انترن

توی این چند روز برای مجله ی دانشجویی مان دو تا مقاله نوشته ام، یکی در نقد ِ این دیدگاه ِ این روزها « فَشِنِبل »، که مدّعی ست طبّ ِ اطفال به دامپزشکی می ماند، چه در هر دو، مخاطب زبان بسته و زبان نفهم است، دیگری هم در مذمّت مادری که « مادری » را شغل نمی بیند، ضمن آن که خنگی ِ ژنومیک اش را سخاوتمندانه به تن ِ بچه می بخشد، شعور اکتسابی را هم با فرصت سوزی از آن بچه ی ذاتن خنگ دریغ می کند (Nurture vs. Nature ). سردبیرمان خواهش کردند تا قبل از نشر توی مجله ی خانگی مان، توی این پنجره پابلیش نشوند، من هم گفتم اوکی، حالا می خواهم از پاویون ِ بیمارستان ِ علی اصغر بنویسم.

اول آن که: « آبجِکشِن » آقا! « آبجکشِن »! که چرا ما توی این شش ماه و اندی به هر بیمارستانی سرک کشیدیم، تفاوت میان پاویون خانم ها و آقایان از زمین است تا آسمان؟ البته قبول دارم هر دو جان سوزند امّا این کجا و آن کجا؟ آیا خون آقایان رنگی ترست؟ آیا این که می گویند خون آقایان رنگی ترست همان محدوده ی طبیعی ِ ۱۸ - ۱۴ هموگلوبین را متر کرده اند در قیاس با آنالوگ ِ جنس ِ دوم که همانا ۱۶- ۱۲ است؟ آیا تابلوی معروف « پاویون ِ خانم ها » با ترجمه ی انگلیسی ِ « Female's Lounge » بر در و دیوار بیمارستان، همان تاریک ترین و متروک ترین خرابه در بیمارستان است که با یک پرده ی ضخیم به حرمت ِ حفظ ِ حریم از بقیه ی بیمارستان مجزا گشته است؟ آیا در جمهوری ِ اسلامی پرده همان زن است؟ آیا زن همان پرده است؟ آیا پرده، فاندامنت ِ مقیدین به theocracy است از ملا گرفته تا پاپ و کاتولیک تر از پاپ ها؟

پاویون ما در بیمارستان علی اصغر، یک دالان است که من با بی اِم آی ( Body Mass Index ) ِ پایین تر از خط قرمز فقر در این راهرو احساس چاقی می کنم... درست ورودی راهرو، دیوار کمی به خارج قوس بر داشته و این قوس با یک گاز شش شعله، یک یخچال و یک تلویزیون شهاب دکور شده، منتها وسعت این فضا به گونه ای ست که باید یک پای ات بیرون قوس بماند و با پای دیگر، خودت را به یکی از شعله ها نزدیک کنی، غذات را گرم کنی، کمی بیش تر کش و قوس بیایی، دکمه ی تلویزیون را روشن کنی، یا در یخچال را باز کنی، آذوقه درش بچپانی... دالان را از قوس به انتها ادامه می دهی که در میانه ی مسیر یکی از دیوارها با کمدهای فلزی - گفتنی فرنگی ها لاکِر!های - ِ تعبیه شده برای انترن ها و رزیدنت های خانم فضا را تقریبن بر عبور و مرور مسدود کرده، منتها برای آن که زندگی تا ته راهرو جریان یابد، لاکِرها درست مقابل درب ِ ورودی ِ اتاق انترن ها جاسازی شده اند تا اگر کسی نیت ِ ادامه ی راهرو را داشت، در ِ اتاق ِ انترن را باز کند، کمی خودش را کج کند، یک پای اش را بگذارد داخل اتاق انترن ها، بعد دیگر پای اش و در انتها یادش برود درب اتاق انترن را ببندد و برود برسد به ته راهرو که اتاق رزیدنت هاست. حالا نور ِ چراغ ِ همیشه روشن ِ دالان، چشم انترن ِ مادرمرده را می آزارد، یا آمدیم و انترن دل اش می خواست لخت ِ عور در اتاق اش بچرخد و دمادم در اتاق اش را باز نکنند و درش سرک نکشند و به پرایوسی ش تجاوز نکنند، بماند. یک دلیل دیگر که این لاکرها درست مقابل اتاق انترن ها تعبیه شده است، علاوه بر گشایش فضا برای ادامه ی عبور و مرور - اتاق ِ انترن ها در راهروی مذکور همان کاری را می کند که بالون در بالون آنژیوپلاستی - ، این است که به گاه حوادث طبیعی و غیرمترقبه - زلزله، آتش سوزی و ... -  کمدهای قدی ِ فلزی مستقیم بیفتند روی سر انترن ها و رفع قضا و بلا بشود از جان سایرین.

اتاق ما در بیمارستان علی اصغر، مربعی ست به ضلع سه متر که دو تا از اضلاع توسط یک تخت دوطبقه پوشیده شده اند، طبقه ی پایین آن قدر تنگ که اگر کسی claustrophobe باشد، زجرکش می شود و طبقه ی بالا چسبیده به سقف، acrophobe ها را دق مرگ می کند. به علاوه تخت ها فاقد نردبان اند و اگر قسمت بود ۴ ِ بامداد برای یک چرت ِ یکی، دو ساعته به پاویون بیایی، باید انترن ِ طبقه ی پایین را از خواب بیدار کنی، بل قلاب بگیرد تا تو به بالا برسی و هنوز بالا مستقر نشده تلفن زنگ بزند که: « خانم دکتر فلانی صدای گریه ش تغییر کرده، یه سر بیاین ببینینش » و با هزار و یک سلام و صلوات از دیوار پایین بخزی، ناخودآگاه توی تاریکی، یکی، دو تا خرچثونه زیر دست و پات له کنی و دیگر عطای خواب را به لقاش ببخشی.. یکی از دیوارها هم مزین به پنجره ای ست که « ویو »ش به جایگاه تخلیه ی زباله های بیمارستان مشرف است و همان بهتر که پرده اش کشیده باشد.. همین شب های انترنی ِ پاییزی امّا یک « آن »ی دارد که گفتنی حمیرا: « من این عالَم ِ عشقو به عالم نفروشم ». آن هم وقتی که طاقباز روی تخت ِ طبقه ی بالا خوابیده ای، مریم جان، تخت طبقه ی زیرین و رعنا از طبقه ی دوم ِ تخت ِ موازی تو، به سبک خودش یک بند، بی مکث مرثیه می سراید:

* رعنا جان: خاک بر سرمون، مادرا همه متولد ۶۷، ۶۸... باید بدیم تخمکامون رو فریز کنن...

* رعنا جان: بچه هه هست وردینگ هافمن، قراره دو روز دیگه بمیره...

   -- خوب؟

  رعنا: یعنی باباش واسه مامانش جون می ده، عین ِ پروانه دورشه، حالا ما اگه وردینگ هافمن زاییده بودیم، جامون تو کوچه بود، مردم رو چارقدمون سکه مینداختن...

* رعنا: این قدر کشیک وایستادیم و چروک و بی ریخت شدیم که می ریم بالا سر بچه ها، ما رو با مادربزرگشون اشتباه می گیرن...

* رعنا در حالی که با موبایل اش از حقارت اتاق فیلمبرداری می کند: « پاویون ِ « گر ِی'ز آناتومی » کجا، پاویون ِ ما کجا؟ اسم فیلمم رو می خوام بذارم « آناتومی بهرام الهی » ... »

ضمنن موبایل رعنا جان پر است از ترانه های معین، هر شب ما را با یکی از لالایی ها خواب می کند و خودش هم بلند بلند با صدا هم خوانی می کند:

« در کار ِ عشق ِ ما، همیشه « امّا » بود،

   بی جانی ِ ریشه از ساقه پیدا بود،

   آن شب که گفتی با تو هستم تا که دنیا هست،

   دلواپسی های من از صبح فردا بود ...»!!

نابودی پاویون را با دکتر اتوکش ِ خیلی عزیز - که بعدن مفصل می نویسم اش - مطرح کردم و ایشان گفتند: « پاویون می خواین چه؟ کشیک یعنی یک پتو و یک کنسرو لوبیا برای هر سه، چهار تا انترن ... اصلن نباید شب کشیک چشم هم بذارین، آن آلونک رو هم بنا کردیم، اگه برف و بارون اومد، برین زیرش خیس نشین » ... 

فردای آن روز هم آمد توی سالن ِ مورنینگ ریپورت که : « انترنه بود کلی وقت منو دیروز گرفت که پاویون انترنا سونا نداره، جکوزی نداره ... بره بالا مریض معرفی کنه ... »

چهل دقیقه ی وقت مورنینگ ریپورت از الف تا یای « ژیتِلمن » را از من پرسید، من هم که خوشا آنان که هه از بِ ندانند... بیست دقیقه ی مانده هم توی میکروفون می گفت: « به جای درخواست ماساژ دستی و ماساژ برقی، مریضتون رو مثل آدم بشناسین، مریضا رو عین آدم بخونین... خیلی این انترنا پررو شدن، انگار اومدن ماه عسل، تخت ِ « کینگ سایز » می خوان، وان ِ جکوزی می خوان، غذای ارگانیک می خوان... انترن یعنی رزمنده، پاویون یعنی جبهه، من هر جا بودجه کم بیاد می گم از سر و ته انترنا بزنن و بلا بلا بلا ... »

پانگاشت سوم: زمستان ۸۵ استاژر اطفال بودم و حالا پاییز ۸۷ انترن اطفال ام و مریض های استاژری م را زنده زنده روی تخت های شان می بینم: روی تخت ِ حالای نوید، زمستان ۸۵ مائده خوابیده بود با « سیستیک فایبروزیس »، تخت ِ حالای علیرضا مال پردیس بود مبتلا به « فِبرایل کانوالشِن » که به فنی تویین حساسیت داده بود و همه ی تن اش توت فرنگی شده بود، روی تخت علی آزادگان ِ « آی اِن اِچ »ی ( Idiopathic Neonatal Hepatitis ) حالا یک هم قصّه ی زرد فسفری ِ دیگر خوابیده. این متافیزیک ِ مکان است که مدارهای حافظه را می جنباند وگرنه که قریب به دوسال تک به تک شان، هفت کفن توی ذهن ام پوسانده بودند... علی اَیُ حال « تایم فلیتس، این اِ بلینک آو اَن آی »

بی تا - دوم، سوم و چهارم ِ مهرماه هشتاد و هفت