هَلا، یک، دو، سه، دیگر بار...

 

« .. شبی که لعنت از مهتاب می بارید،

   و پاهامان ورم می کرد و می خارید،

   یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود،

   لعنت کرد گوش اش را و نالان گفت: « باید رفت »

   و ما با خستگی گفتیم: « لعنت بیش بادا

   گوش مان را، چشم مان را نیز، باید رفت »

   رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آن جا بود.

   یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آن گه خواند:

   - « کسی راز مرا داند

   که از این رو به آن رویم بگرداند. » 

   و ما با لذتی بیگانه این راز غبار آلود را

   مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.

   و شب شطّ ِ جلیلی بود پرمهتاب. ... » 

شهر کتاب بودم، به نیّت تفرج ِ هرازگاهی که دیدم روزشمارهای هشتاد و هشت را روی دکّه ها چیده اند. روزشمار هشتاد و هفت ِ من، تقویم ِ « زنان و کار » بود، مزین به عکس های مریم زندی. امسال دیدم مریم زندی همان تقویم با همان قطع ِ کاغذ و همان شمایل را با عنوان « کودک و کار » عرضه کرده ست. آن قدر دست به فرمان ام با تقویم ِ امسال ام به راه است که دل ام خواست سالنامه ی هشتاد و هشت ام هم از همان جنس باشد. لحظه ی تحویل سال و یکی چند تاریخ ضروری ِ سرْانگشتْ « تِمپتینگ » را سرپایی چک کردم و چپیدم توی ماشین به مقصد ِ منزل. همهْ راه یاد پارسال بودم و یکی از همین روزها و تقویم زنان و کار آن روزها. می دانم، از پارسال تا امسال دنیا یک دور چرخیده، ولی پارسال همه چیز سرراست تر بود، پارسال راه یکی بود، امتحان پره انترنی، شانزدهم اسفند ماه و بعدش یک مسیر اتوماتْ قاطروار. ماه های اش با بخش های بیمارستانی ت جان می گرفتند. فروردین ِ تولدت، انترن جراحی بودی، مهرماه اش بنا می بود هنوز دانشجو باشی و انترن اطفال، می دانستی که اسفندش انترن ای.اِن.تی هستی و لحظه ی تحویل سال ِ بعدش حتّا انترن ِ داخلی ِ دو. « هشتاد و هشت » امّا زمین تا آسمان در هوا معلق است و این تعلیق، خورنده جانکاه. تصوّر ِ « یکم ِ مهرماه »ی که رادیو بخواند « مدرسه ها وا شده، همهمه بر پا شده » و تو بعد از درست بیست سال درس و مشق و مکتب، توی خانه خوابیده باشی برای من مرگ است. راه هزارپاره می شود و تو از یک جایی به بعد، درست آن جایی که دیگر دست تو نیست، آن جایی که آن قدر بیل زده ای که به سنگ خورده ای و نگاه ات دوخته به اعماق ِ خاک، بَل شانس ات بگیرد و از زمین ِ خدا آب بجوشد، همان جایی که یکی شاعر سرود « یدالله فوق ایدیهم » باید بنشینی به تماشاگه ِ راز. فقط تماشا کنی و بازی کنی. آن قدر من هنوز هشت ماهْ مانده به این برزخ، بدحال ام، آن قدر گیج ام و آن قدر استرس همه ی موهام را کنده و همه ی صورت ام را تبخال کرده و همه ی سیستم ایمنی م را گوزپیچ کرده که مپرس. آن قدر دل ِ نوشتن ندارم و آن قدر هیچ کار « اِکسایتْمِنت » نمی آفریند و آن قدر خلق الله و گفتار و پندار و کردارشان از معنا ساقط شده اند که مپرس. هی یکی صدا می گوید: « بگذار این سال های حرام بگذرد » و هی یکی می خواند: « آن چه سعی است من اندر طلب ات بنمایم ... آن قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد » و هیهات که من اعتقادم به همه چیز را از دست داده ام، به کلمه در راس و به خودم در قعر...

---

« .. هَلا، یک ... دو ... سه ... دیگر بار

   هَلا، یک، دو، سه، دیگر بار.. »

دو تا کلینیک ِ ایدز توی دو هفته کار کردم، به غرض ِ گذران ِ بخش ِ فخیمه ی بهداشت و به مرض ادای دین به رفیق ِ از فرنگ آمده ای که مستند می خواهد برای تحقیقات اش راجع به HIV/AIDS در ایران. یکی کلینیک واقع در تقاطع خیابان های « دامپزشکی » و « استاد معین » و آن یکی دارآباد نرسیده به قلّه ی قاف. « عجایب خلقتی دیدم در این دشت ... »، کلینیک ها را مفصل می نویسم در یکی پست جداگانه. تو این قدر بدان که آن قدر کثافت مملکت را برداشته که در مخیله نمی گنجد. ۱۳۷ نفر مشاوره کردیم، « اینتِر ویو » کردیم، فیلم برداشتیم با پیش شرط ِ صورت شطرنجی و از این ۱۳۷ نفر ۸۴ نفر متاهل بودند و از این ۸۴ نفر، ۹ تای شان « مونوگَمیست » بودند و باز از این ۸۴ تا، ۷۱ نفر به پارتنر ِ از دنیا بی خبرشان نسپرده بودند که بیمارند... همه جنس مریضی دیدم، توی ستاد استاد معین مردی که زندان قصر رفته بود، قزل حصار رفته بود، مشهد، همدان و زاهدان هم آب خنک خورده بود.. چهل سال ِ آزگار همه چیز کشیده بود، سرنگ مشترک و پمپ استفاده کرده بود، بی کاندوم با زن و مرد خوابیده بود، آن وقت آمده بود دعوا که نتیجه ی آزمایش اش اشتباه از آب در آمده است. توی همان ستاد استاد معین، مردی آمده بود متاهل، مزین/ آلوده به روابط ِ « اِکسترا مَریتال ». اصرار والاصرار که عاشق زن ام هستم. پرسیدم: پس چرا می شنگید؟ خدای من شاهد نود دقیقه ی تمام مخ من را زد که عشق و سکس دو هویت مستقل اند. استدلال:

- « آبجی! حضرت علی عاشق خانم فاطمه بوده یا نه؟ » 

-- چه بدونم، لابد بوده..

- بوده، حدیث داریم که حضرت فرموده اند: « من در هر همخوابگی با خانم زهرا به معراج می روم » ... یعنی چی؟ یعنی حضرت شبی کم ِ کم دو - سه بار، حتا شبی که از صفین برگشته تو کتب ِ حدیث آمده نه بار با خانم زهرا به معراج رفته. یعنی یک عشق وحدانی، یک عشق روحانی...

-- بله.

- ولی همون حضرت سر خانم زن آورد یا نه؟ چند تا زن اورده باشه خوبه؟

الی غیرالنهایه و این نه قصه ی صدر اسلام، که قصه ی مشروع ِ یکی از همین روزهای تاریخ ماست. آخ که « من صدای انقلاب شما را شنیدم »...

یکی دیگر از همان آدم ها را دارم توجیه می کنم که کاندوم بپوشد.

- نه کاندوم لذت و کم می کنه، شما طبیعیه نفهمی آبجی. بعد این زَنا حلالمن.

-- یعنی چی حلالمن؟

- صیغه م هستن. خطبه خوندیم.

-- ببخشین، با عقد ِخطبه، ویروس سر به راه می شود؟ از رو می رود؟ گم می شود؟ نیست می شود؟

- نه، ببین، شما از وقتی من نشستم هی می گی « رفتار پرخطر داشتی یا نه؟ » ، می گم رفتار پرخطر چیه؟ می گی رابطه با چند نفر. خوب خون آدم به جوش می آد دیگه. من هر شب هم با یکی بخوابم، اول حلالش می کنم، شب هم نون خودش و بچه هاش رو می ذارم کف دست اش.

-- این حرفا چه ربطی به کاندوم داره آقا. آن زنی که یک شبه حلال شما شده، دیشب و شب های دگرش حلال ِ در و دیوار و همسایه ی شما بوده، شاید از اون ها آلوده شده باشه.

- نه من چشای یکی رو نیگا کنم تا تهش خوندم. من ایدزی، مِیدزی تو کارم نیس. من زن نجیب دوس دارم. مثلن این خانوم ( اشاره به مریم جان ) معلومه ایدز نداره. می فهمه آدم. از پشت کوه که نیومدیم...

ستاد دارآباد دیدنی تر و شنیدنی تر. این جا آدم ها بعضن از ماشین هایی پیاده می شوند که من از رو هم اسم شان را خواندن نمی توانم. این جا بسیار دیدم دخترانی که نه معتاد بودند و نه « سکس وورکر »، امّا آلوده. این جا آن قدر پدر و مادر دیدم که خون جلوی چشم های مان گریه کردند، آن قدر دختر جوان ِ ایدزی دیدم که رگ زده بودند، قرص خورده بودند، از ارتفاع خودشان را سَقَط کرده بودند، اما لامصب عمرشان به دنیا مانده بود و آیینه ی دق پدر، مادرهای شان. این جا در یکی صحنه ی تاریخی پدر دیدم، استاد درس خودمان، پسر آورده بود برای تزریق CD... که درد لزومن مال همسایه نیست، اِچ آی وی مال ِ سکس اتفاقی دختر و پسر همسایه نیست، کاندوم فقط و فقط وسیله ی پیشگیری از بارداری نیست، ایدز بیماری افریقای « ساب ساهارَن » نیست و خدا همیشه بزرگ نیست...

دولت همه کار کرده است. در مقام پیشگیری خانه ی عفاف تاسیس کرده با عفیفه ی شناسنامه دار. این عفیفه ها، ماهیانه تست می شوند. هم از لحاظ HIV و هم انواع هپاتیت ها. همان دولت در مقام درمان داروی رایگان توزیع می کند، CD4 ِ مفت تزریق می کند و مشاوره ی روانپزشکی مجانی هم ارائه می دهد. مشکل از کجا آب می خورد، من نمی دانم...

---

« .. هَلا، یک ... دو ... سه ... دیگر بار

   هَلا، یک، دو، سه، دیگر بار.. »

برای « سارای کهبدی » - اگر این جا را می خواند - و خود ِ دورترهای ام اگر برگشتم به خواندن این خطوط:

سارا جان بعد از یازده سال و اَندی، لیلا را دیدم و من اگر برای ات بنویسم، لیلا چه همه هنوز سفید ِ برفی است، چه همه هنوز موهای اش زرْ لَخت اند ( لَخت ِ طلایی ِ مادرزاد )، چه همه هنوز فکّ ِ بالاش جلو است و چه همه هنوز خنده اش خرگوش، باورت می شود؟ من حتا قد کشیدن لیلا را نفهمیدم، آن قدر که با هم قد کشیده بودیم و اختلاف قدمان همانی هست که بود. این لیلایی که برای ات می نویسم آن قدر آشنا بود و آن قدر بعد از یازده سال هم هنوز من او را بلد بودم و هم هنوز او، مرا که باورش سخت است. یعنی تو اگر به من می گفتی: « لیلا را بعد از یازده سال و خوردی ندیده بخوان »، من این قدر همین شکلی می نوشتم اش که دیدم اش که هیچ کس باورش نمی شود. لیلایی که برای ات می نویسم، مونترال، لیسانس برق اش را گرفته، لس آنجلس فوق اش را و حالا هم در تورنتو مشغول دکتراست. - دوست بسیار عزیزی دارم که به شدت اعتقاد دارد من حمّال ام که مدرک آدم ها را توی حرف هام و دست نوشته هام خط خطی می کنم، منْ حمّال، اما به قول گلپای خواننده: « من تو را آسان نیاوردم به دست »، مگر شوخی ست؟ نور چراغ خوردن، فلور نرمال کتابخانه شدن، از خیلی چیزها گذشتن، دفاع کردن، به عدد موهای سرت امتحان دادن، شغل ِ کوفتی ِ تمام وقت ِ « اَپلای کردن »، جغرافیا عوض کردن، تاریخ را به تقویم های مختلف پانوشت کردن؟ - می دانی کی باورم شد یازده سال و اَندی گذشته؟ وقتی با لیلا رفتیم برای کنفرانس اش توی دانشکده ی فنی و دیدم تالار جای سوزن انداختن ندارد و لیلا رفت روی سکو و سالن هی پر شد و هی پرتر و آخر سرش همه سه، چهار دقیقه برای اش از ته دل دست زدند و دانشجوها دوره اش کردند و سوال پیچ اش و من، آن جا بود که باورم شد این لیلا، لیلای بغل دستی ِ سال های راهنمایی من دیگر نیست. ولی سارا، رفقای بچگی به هم نزدیک ترند، این قدر که مبنای شهوت آدم ها توی همان بچگی ها گذاشته می شود و این مختصات دوستی های کودکی ست، دوستی های با گذشته های مشترک، آینده های متقارب ثمر می دهند - توی مایه های نظریه ی فروید که می گوید آدم هر چه از آب در بیاید از پنج ساله ی اول زندگی ش آب خورده -، خیلی فرق است بین رفاقتی که پشت نیمکت شکل می گیرد، رفاقتی که روی ایوان مدرسه ی مهدوی بین کاغذهای رنگی و یونولیت و مقوا و پونز و پولک قد می کشد، رفاقتی که خط نوشته های گچی ِ خانم درویش ِ خطاط روی تخته های سبز را می شناسد، رفاقتی که مسابقات مشاعره ی برنامه های صبحگاهی را یادش هست، رفاقتی که تونل های زیرْآبی استخرهای پنجشنبه های هفتگی را خیس کرده با رفاقتی که مثلن بین خانم هایی که به یک سالن ماساژ دستی و ماساژ برقی می روند شکل گرفته. این می شود که من وقتی می نشینم جلوی لیلا و می گوید که سعد ِ دوست پسر ِ مراکشی ِ چندین ساله اش را خیلی دوست دارد، اما می خواهد « پُست داک » کند و از امریکا تا کانادا و اروپا محدودیت نمی گذارد و لزومن به خواسته ی سعد به مونترال بر نمی گردد، با همه ی وجود می فهمم اش. حتا به ذهن ام هم خطور نمی کند که « لابد، پسره رو دوست نداره »، که من این جنس شهوت را می فهمم، که توی بیست و پنج ساله مشق و کار و زندگی ت را به پارتنر ترجیح بدهی، که حتا توی سی ساله هنوز مشق و کار و زندگی را به پارتنر ترجیح بدهی، در مورد سی و پنج ساله شک دارم راست اش... خلاصه که سارای خوب من، آن قدر یاد ایام کردیم، آن قدر گاسیپ کردیم و آن قدر خاطرت را خواستیم که باورت نمی شود. به لیلا می گفتم از سارا می پرسم: « هَو ایز تورانتو؟ »، سارا جواب میدهد: « آمده ام وین کارآموزی »، کمی بعدش می گویم: « سارا از وین بنویس » ، جواب می دهد: « آی مووْدْ تو واشینگتن ». لیلا گفت: « سارا یک پا بیزنس وومَن به معنای کلمه شده ست ... ». این ها نوشتم که یعنی دل به همان اندازه که تنگ ات هست، یادت هم هست و این که دیدن لیلا، عزیزترین اتفاق دی ماه من بود...

---

« .. هَلا، یک ... دو ... سه ... دیگر بار

   هَلا، یک، دو، سه، دیگر بار.. »

از خیلی بغض های دیگر، نوشتن ام نمی آید، وگرنه که گفتنی ها کم نیست...

 

« .. و ما چیزی نمی گفتیم.

   و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.

   پس از آن نیز تنها در نگهْ مان بود اگر گاهی

   گروهی شک و پرسش ایستاده بود.

   و دیگر سیل و خِیل ِ خستگی بود و فراموشی.

   و حتّا در نگهْ مان نیز خاموشی.

   و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود ... »

---

شعرهای داخل گیومه از « مهدی اخوان »اند.

بی تا - ۲۶ / ۱۰ / ۸۷

 

Travels in The Scriptorium

 

یکی کتاب خواندم وَه شگفت: « سفر در اتاق کتابت » نوشته ی پل آستر، به برگردانی ِ احسان نوروزی، مکتوب به سنه ی دو هزار و هفت ِ میلادی.

 کتاب، داستان مردی ست مسن به نام ِ آقای بلَنک - با معنای تحت اللفظی ِ Blank (=خالی) - که با هیچ حافظه از گذشته در اتاقی شش در هشت با چهار کپّه ی پانزده سانتی متری از کاغذهای سوادآلوده و یک تپّه عکس محصور است، شاید هم محبوس - تعیین ِ قطعی ِ حَصْر یا حبس ِ آقای بلنک از آیتِم های معلّق در سرنوشت داستان است -. آقای بلنک در طی ِ صفحات ِ کتاب با مطالعه ی دستْ نوشته های بعضن تایپی، عکس ها ( *« عکس ها دروغ نمی گویند، امّا کلّ ِ ماجرا را هم بیان نمی کنند. فقط ثبت گذر ِ زمان اند، سندی قابل رویت...» ) و ملاقات با افرادی عمدتن قربانی که « آدم »اش بوده اند در راه رسیدن به مرام ِ سیاسی ِ مقدّس ِ روزهای جوانی و میان سالی ش، گذشته اش را نه که به یاد آورَد و بشنود، بَل از نو می سازد.

پُل آستر نویسنده ی معروف ِ این روزهای تهران است. متفاوت ترین نویسنده ای که تا به حال خوانده ام، که هم جزئی نگاری به ظرافت ِ هر چه تمام تر بلدست: ( صحنه ی توالت کردن ِ آقای بلنک ):

*« زیر شلوارش می افتد روی پاشنه اش، روی توالت می نشیند، مثانه و روده اش آماده اند تا مایعات و جامدات شان را تخلیه کنند. از جامدات ابتدا یکی و بعد دومی از پشت اش جدا می شوند و آن قدر حس خوبی دارد که غمی را که چند لحظه پیش گریبان گیرش بود فراموش می کند. به خود می گوید معلوم است که از پس اش بر می آید. از وقتی پسر بچّه بوده خودش این کار را می کرده، و این کارها که در میان باشد او به اندازه ی هر کسی در این دنیا قابلیّت دارد ... »

و هم این که پرسوناژ خلق نمی کند، که پرسوناژ روایت می کند. یک جاهایی شک می کنی داری آقای بلَنک را می خوانی، یکی از داستان های کپّه های کاغذی را می خوانی، خودت را می خوانی یا نویسنده را روخوانی می کنی. این می شود که خواندن ِ پل آستر، شش دانگْ حواس می خواهد. نه یکی چند سده صفحه توی تخت قبل از خواب به نیت ریویو نکردن ِ خورنده ی روز و داغ شدن چشم، یکی چند دهه صفحه توی مینی بوس به سمت ِ روستا به نیّت بی محلی به تهوّع ِ ناشی از « motion sickness » و یکی چند یکان صفحه هم جلوی تلویزیون، پای گاز و به وقت ِ بالا آمدن ِ جان گیر ِ صفحات اینترنتی به نیّت ِ زندگی کردن ِ « فول تایم » ِ زندگی...

ترجمه ی کتاب نه خوب، که smart است، « احسان نوروزی » بیش و پیش از همه هویّت داستان را فهمیده ست.

و بالاخره این که عنوان کتاب، شاهکار است. یکی چند خط « اِتیمولوژی » ِ واجب خط خطی کنم: پسوند ِ « rium -- » به معنای جا و جایْگاه است، کَاَنّه « aqua.rium » (=جایی که آب دارد)، « sola.rium » (=جایی که خورشید دارد و امروزی ها درش به طریق مصنوعی آفتاب می گیرند ) و الخ. اسکریپتوریوم یعنی جایی برای کتابت، همان « اتاقی از آن ِ خود » ِ خانم ِ وولف که در دل ِ روزمرّگی ها پیدا اگر بشود، همه چیز از توش بیرون می آید: از وهم ذهنی گرفته تا آن جنس نوشتن ِ دوطرفه ی یومیّه - که تو « سیمپلی سیمپل » روزمرّه ها را می نویسی، غافل از این که روزمرّه ها مسیر تکثیر تو را می نویسند -، تا شاهکارهایی برای تمام فصول.

خواندن ِ « سفر در اتاق ِ کتابت »، تجربه ی ذهنی ِ اوّلْ باره ای خواهد بود.

--

جملات علامت دار (*)  ِ داخل گیومه نقل به عینه اند از متن کتاب: « سفر در اتاق کتابت »، نوشته ی پُل آستِر، ترجمه ی احسان نوروزی، نشر چشمه

بی تا - تاسوعا و عاشورای ۸۷

 

در حالی که سکسکه می کردم

 

« در این دنیا

   هیچ کس به من نگفت: بفرما

   که به جایی داخل شوم

   من امّا

   تمام درها را با لگد باز کردم

   سینه سپر کرده

   موانع را از میان برداشتم

   آن وقت بود

   که خیلی با احتیاط

   از من خواستند

   که داخل شوم.

   تا می توانستم

   وظیفه ام را به خوبی انجام دادم

   در حالی که سکسکه می کردم

   خندیدم.

   و بعد به همان اندازه

   که کسی خسته نمی شود

   خسته شدم.

   بگذارید درها همین طور باز بمانند

   بعد از این

   دیگران به داخل می آیند

   حالا می روم استراحت کنم

   شاد بمان دنیای زیبای من ... »

شعرهای عزیز نِسین - برگردان : رسول یونان - نشر مشکی

بی تا - ۱۳ / ۱۰ / ۸۷

 

اوج ِ مستی کِسوت ِ هستی ست

 

مدرّس ِ کارگاه « بهداشت ازدواج » در یکی از روستاهای غرب تهران هستم. معاونت سلامت وزارت بهداشت با همکاری ِ صندوق کودکان سازمان ملل متحد ( UNICEF ) و صندوق جمعیت سازمان ملل متحد ( UNFPA ) کتابچه هایی برای مدرّسین ِ کارگاه ها طراحی کرده که در مقدّمه شان اهداف کارگاه ها به تفصیل آمده و متناسب با آن اهداف، جلسات پی ریزی شده اند. کلیدی ترین هدف ِ کارگاه بهداشت ازدواج، آموزش روش های پیشگیری از بارداری، تنظیم خانواده و فاصله گذاری متناسب بین تولد فرزندان است. کتابچه ی طراحی شده حاوی داستان ها و مطالبی آموزنده به زبان ساده برای هر یک از سوتیترهای مذکور است. من ِ مدرس، داستان ِ آمده در کتابچه را مو به مو می خوانم، وانگهی شرکت کننده ها را « اینوالو » ِ موضوع می کنم و در پایان، بحث را به نتیجه ی مطلوب ِ از پیش پی ریزی شده هدایت می کنم. سناریوی امروز ( برگرفته از متن کتابچه ):

« لحظه هایی از زندگی یک زوج جوان:

۱. مهین و عبّاس تازه از ماه عسل بازگشته اند. وقتی با هم عکس های سفرشان را نگاه می کنند خاطره های خوش روزهای قبل در برابر چشمان شان زنده می شود. مهین و عبّاس آرزوهای بسیاری را در سر می پرورانند.

۲. مهین عقیده دارد تا دو سال اوّل نباید بچّه دار شوند. او می گوید وقتی هنوز خودمان را نشناخته ایم، وقتی هنوز به زندگی مشترک عادت نکرده ایم، بچّه می خواهیم چه کنیم؟ مهین دوست دارد بیرون از خانه کار کند.

۳. مادر شوهر مهین خیلی عصبانی است. خبردار شده که مهین برای جلوگیری از بارداری قرص می خورد. بلند شده و آمده به خانه ی آن ها و دارد با او دعوا می کند: شما جوان ها عقل تان نمی رسد. اقلّن با بزرگ تر ها یک مشورتی می کردید. هیچ می دانی اگر قرص بخوری نازا می شوی؟ آن وقت پسر بیچاره ی من چه کار کند؟ چند ساله منتظریم این یک دانه پسرمان بزرگ شود و نوه داشته باشیم. اینم از خودسری عروس مان!

۴. عبّاس ناراحت است. مایل نیست اختلاف خانوادگی داشته باشند. حرف های مادرش روی او اثر گذاشته است. به مهین می گوید: اگر مامان راست بگوید چه طور؟ حتمن که نباید قرص بخوری، از روش طبیعی استفاده می کنیم.

۵. مهین اشک می ریزد. هنوز به خانه نرسیده است. جواب ِ مثبت ِ آزمایش حاملگی در دست اوست. مسیر آزمایشگاه تا منزل را پیاده آمد تا فکر کند. به نظرش می رسد همه ی برنامه ها و آرزوهای اش به باد رفته است... »

من: درباره ی وضعیت مهین چه فکر می کنید؟

- بچه که بیاد، عزیزتر می شه...

-- بله، برای کی اون وقت؟ عباس یا مادر عباس؟

- جفتشون.

-- خیلی ممنون. نظر دیگه؟

- بچه که بیاد، سر به راه می شه...

-- بله، شما از کجای داستان برداشت کردین مهین سر به راه نیست؟

- خوب با بزرگترش مشورت نکرده بود.

-- آهان، مرسی از شما. نظر دیگه؟

- یادش می ره. یکی که بزاد یادش می ره.

-- چی رو یادش می ره؟

- اختلافاتشو دیگه.

من: بله. یه بار دیگه به بند دوم دقت کنین: « مهین عقیده دارد تا دو سال اوّل نباید بچّه دار شوند. او می گوید وقتی هنوز خودمان را نشناخته ایم، وقتی هنوز به زندگی مشترک عادت نکرده ایم، بچّه می خواهیم چه کنیم؟ مهین دوست دارد بیرون از خانه کار کند. » ... کسی نمی خواد چیزی اضافه کنه؟

- میشه حامله شد و کارم کرد. مثلن مادرشوهرش می تونه کمکش کنه، بچه رو نیگه داره.

-- بله، مادر شوهر، عباس، همه ی این ها می تونن کمک کنن.

- خانم دکتر، شما با مادرشوهرت خوبی؟

-- حالا آخر کلاس اگه وقت اضافی اومد، راجع به مادر شوهر من صحبت می کنیم...

 

گفتنی فرنگی ها: « سْپیچ لِس » ... گفتنی شاملو: « گناهی شان نبود، از جَنَمی دیگر بودند »...  گفتنی مهدی اخوان:

گفت: « بودن یا نبودن؟ پرس و جو اینست »

پیش از آن پرسید بایستی که: بودن چیست؟

من درین معنی سخن گویم.

« و اوج ِ مستی کِسوت ِ هستی ست » من گویم.

پرس و جو اینست، اگر باشد.

گفت او از « بودن »، امّا من

از « شدن » گویم ...

 

کلاس های آقای قرائتی که خاطرتان هست؟ بی چون و چرا، وحی مُنزل وار درس را می کوبد توی سر شاگرد:

مومن دروغ ... ؟ بگین. --> همه: نمی گه

مومن تهمت ... ؟ بگین. --> همه: نمی زنه

مومن نزول ... ؟ بگین. --> همه: نمی خوره

مومن غیبت ... ؟ بگین. --> همه: نمی کنه

مومن افترا ... ؟ بگین. --> همه: نمی بنده

مومن پیشگیری ... ؟ بگین. --> همه: نمی کنه

مومن دل عباسو ... ؟ بگین. --> همه: نمی شکنه

مومن با مادر شوهرش کَل کَل ... ؟ بگین. --> همه: نمی کنه

داخل پرانتز: قرص، نازا ... ؟ بگین. --> همه: نمی کنه

---

پانگاشت یکم:

« پسر حاجی بابا جان » نوشته ی ایرج پزشکزاد به همّت ِ انتشارات پَژوهه، داستان جعفر (جِف) نامی ست که بابای حاجی ش او را از روی چشم و هم چشمی با پسر ِ یکی از رقبای حاجی بازاری ش - حاج توکل -، روانه ی ایالات متحده کرده و به سیروس نامی سپرده ست. جعفر عاشق مینو - معشوقه ی سیروس - می شود و برای رسیدن به او، سناریویی پی می ریزد که بابای حاجی ش را آن قدَری تیغ بزند که دهان مینو بسته شود. دیالوگ های ما بین اشخاص ِ داستان، بازخوانی روده بُر کننده ی خرده رفتارهای پارادوکسیکال ِ به خون نشسته ی ایرانی ست. القصّه این که، ژنومی دیگر باید...

بی تا - یکی از همین روزها

 

I.U.S.M

 

انترن بهداشت ام. صبح ِ اول ِ ماه، پس از سنگینی ِ تحمل ناپذیر ِ بار ِ ترافیک همّت صبحگاهی، دیدم که ورودی دانشگاه از همّت را بسته اند. میانه ی هنگامه ی همّت، از پلیس می پرسم: « ببخشین چه جوری برم دانشگاه؟ »، که با دست نظرم را به تابلوی سبز بزرگی جلب می کنند که از بالا به پایین روی اش نوشته: « برج میلاد - بیمارستان میلاد - دانشگاه علوم پزشکی ایران »، همّت را به سمت و سوی چمران جنوب، وانگهی حکیم و در نهایت یک تونل زیرزمینی ادامه دادم تا به دانشگاه رسیدم. در این مسیر گُله به گُله، تابلوی اعلان مسیر نصب کرده بودند و در ترجمه ی انگلیسی ِ مقاصد، به جای دانشگاه نوشته بودند: I.U.S.M ، نمی دانم خنده ام بگیرد، گریه ام بگیرد؟؟ اولن که « اَکرونیم » ِ Iran University of Medical Sciences می شود: IUMS نه IUSM ، آن هم روی یک به یک ِ تابلوهای رسمی ِ هادی ِ مسیرهای شهری. ثانین، اعتبار بین المللی دانشگاه، این قدر هست که تو بگو یک آشنای غیر فارسی زبان به خواندن ِ آی.یو.اِم.اِس و نه آی.یو.اِس.اِم حتا، دوهزاری ِ علمی - جغرافیایی ش بیفتد؟ آن که MGH است را در مقام معرفی در منقبض ترین فرم می خوانند: « مَس جنرال هاسپیتال » ( Massachusetts General Hospital ) ، تکلیف ما معلوم. این قدر سخت است؟ چرا ما نباید یک کارمان محض رضای خدا بی عیب باشد؟ هفت رنگ تابلوی سبز و سفید و نارنجی، یکی شان نباید درست حک شده باشد؟ ... دل ام اما گرفت، روزی که من آمدم دانشگاه، نه از این ساختمان جدید دانشکده ی پزشکی - که با این سقف شیشه ای ش به ساختمان بورس اوراق بهادار می ماند - خبری بود، نه از ساختمان هفت طبقه ی کتابخانه، نه از ساختمان سفید یخچالی مسجد قبا و نه از این برج میلاد ِ مختوم. ما بودیم و کلاس های علوم پایه توی ده پایین و خرابه های ده بالا که بعدترها ساخته شدند و سالن همایش های رازی توی همان ده بالا که حالا بین ِ این هوا نویی این قدر توی سرش خورده است. نرمک نرمک قورت می دهم: « هفت سال گذشت »... 

---

* « نزدیک به صد و بیست سال پیش، آگوست استریندبرگ نمایش نامه نویس شهیر سوئدی، مونولوگی تک پرده ای نوشت ( قوی تر ) که در آن از زبان یک زن به شرح ماجرای یک مثلث عشقی پرداخت. ظرافت های روایی این نمایش نامه و سفید خوانی ِ مخاطب از روایت، در نوع خود بی نظیر بود.

نزدیک به نیم قرن پس از روی کار آمدن این نمایش نامه، « یوجین اونیل » نمایش نامه نویس برجسته و جنجالی امریکا مونولوگی تک پرده ای نوشت ( پیش از صبحانه ) که او نیز از زبان یک زن به روایت ماجرای یک مثلث عشقی میان دو زن و یک مرد پرداخت.

پس از نزدیک به چهل سال از نوشتن نمایش نامه ی اونیل، « هارولد پینتر » نمایش نامه نویس انگلیسی که از شهرت و اعتبار بسیار زیادی برخوردار است اثری تک پرده ای نوشت به نام مونولوگ که در آن به شرح داستان یک مثلث عشقی این بار میان دو مرد و یک زن پرداخت.

سه تک گویی مجموع این سه نمایش نامه است ( قوی تر - پیش از صبحانه - مونولوگ ) که برای مقایسه و بررسی یک موضوع با فاصله ی زمانی ۹۰ ساله در یک جلد آمده است. » *

* جملات داخل گیومه نقل به عینه اند از پشت جلد ِ « سه تک گویی » به برگردانی احمد پوری - نشر مشکی

در تریادهای عشقی، توی نوعی در هر یک از رئوس که نشسته باشی، همان قَدَر که همه برحقّی، همه ناحقّی و این عینیّت ِ طعم گس خرمالوست... القصّه این که خواندن ِ کتاب را توصیه می کنم بسیار.

بی تا - سوم دی ماه هشتاد و هفت

 

Love in the Time of Cholera

 

یا رب این شمع دل افروز به کاشانه ی کیست؟

جان ما سوخت، بپرسید که جانانه ی کیست؟

حالیا خانه برانداز ِ دل و دین من است

تا در آغوش که می خسبد و هم خانه ی کیست؟

بی تا - ۱/۱۰/۸۷