هَلا، یک، دو، سه، دیگر بار...
« .. شبی که لعنت از مهتاب می بارید،
و پاهامان ورم می کرد و می خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود،
لعنت کرد گوش اش را و نالان گفت: « باید رفت »
و ما با خستگی گفتیم: « لعنت بیش بادا
گوش مان را، چشم مان را نیز، باید رفت »
رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آن جا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آن گه خواند:
- « کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند. »
و ما با لذتی بیگانه این راز غبار آلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شطّ ِ جلیلی بود پرمهتاب. ... »
شهر کتاب بودم، به نیّت تفرج ِ هرازگاهی که دیدم روزشمارهای هشتاد و هشت را روی دکّه ها چیده اند. روزشمار هشتاد و هفت ِ من، تقویم ِ « زنان و کار » بود، مزین به عکس های مریم زندی. امسال دیدم مریم زندی همان تقویم با همان قطع ِ کاغذ و همان شمایل را با عنوان « کودک و کار » عرضه کرده ست. آن قدر دست به فرمان ام با تقویم ِ امسال ام به راه است که دل ام خواست سالنامه ی هشتاد و هشت ام هم از همان جنس باشد. لحظه ی تحویل سال و یکی چند تاریخ ضروری ِ سرْانگشتْ « تِمپتینگ » را سرپایی چک کردم و چپیدم توی ماشین به مقصد ِ منزل. همهْ راه یاد پارسال بودم و یکی از همین روزها و تقویم زنان و کار آن روزها. می دانم، از پارسال تا امسال دنیا یک دور چرخیده، ولی پارسال همه چیز سرراست تر بود، پارسال راه یکی بود، امتحان پره انترنی، شانزدهم اسفند ماه و بعدش یک مسیر اتوماتْ قاطروار. ماه های اش با بخش های بیمارستانی ت جان می گرفتند. فروردین ِ تولدت، انترن جراحی بودی، مهرماه اش بنا می بود هنوز دانشجو باشی و انترن اطفال، می دانستی که اسفندش انترن ای.اِن.تی هستی و لحظه ی تحویل سال ِ بعدش حتّا انترن ِ داخلی ِ دو. « هشتاد و هشت » امّا زمین تا آسمان در هوا معلق است و این تعلیق، خورنده جانکاه. تصوّر ِ « یکم ِ مهرماه »ی که رادیو بخواند « مدرسه ها وا شده، همهمه بر پا شده » و تو بعد از درست بیست سال درس و مشق و مکتب، توی خانه خوابیده باشی برای من مرگ است. راه هزارپاره می شود و تو از یک جایی به بعد، درست آن جایی که دیگر دست تو نیست، آن جایی که آن قدر بیل زده ای که به سنگ خورده ای و نگاه ات دوخته به اعماق ِ خاک، بَل شانس ات بگیرد و از زمین ِ خدا آب بجوشد، همان جایی که یکی شاعر سرود « یدالله فوق ایدیهم » باید بنشینی به تماشاگه ِ راز. فقط تماشا کنی و بازی کنی. آن قدر من هنوز هشت ماهْ مانده به این برزخ، بدحال ام، آن قدر گیج ام و آن قدر استرس همه ی موهام را کنده و همه ی صورت ام را تبخال کرده و همه ی سیستم ایمنی م را گوزپیچ کرده که مپرس. آن قدر دل ِ نوشتن ندارم و آن قدر هیچ کار « اِکسایتْمِنت » نمی آفریند و آن قدر خلق الله و گفتار و پندار و کردارشان از معنا ساقط شده اند که مپرس. هی یکی صدا می گوید: « بگذار این سال های حرام بگذرد » و هی یکی می خواند: « آن چه سعی است من اندر طلب ات بنمایم ... آن قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد » و هیهات که من اعتقادم به همه چیز را از دست داده ام، به کلمه در راس و به خودم در قعر...
---
« .. هَلا، یک ... دو ... سه ... دیگر بار
هَلا، یک، دو، سه، دیگر بار.. »
دو تا کلینیک ِ ایدز توی دو هفته کار کردم، به غرض ِ گذران ِ بخش ِ فخیمه ی بهداشت و به مرض ادای دین به رفیق ِ از فرنگ آمده ای که مستند می خواهد برای تحقیقات اش راجع به HIV/AIDS در ایران. یکی کلینیک واقع در تقاطع خیابان های « دامپزشکی » و « استاد معین » و آن یکی دارآباد نرسیده به قلّه ی قاف. « عجایب خلقتی دیدم در این دشت ... »، کلینیک ها را مفصل می نویسم در یکی پست جداگانه. تو این قدر بدان که آن قدر کثافت مملکت را برداشته که در مخیله نمی گنجد. ۱۳۷ نفر مشاوره کردیم، « اینتِر ویو » کردیم، فیلم برداشتیم با پیش شرط ِ صورت شطرنجی و از این ۱۳۷ نفر ۸۴ نفر متاهل بودند و از این ۸۴ نفر، ۹ تای شان « مونوگَمیست » بودند و باز از این ۸۴ تا، ۷۱ نفر به پارتنر ِ از دنیا بی خبرشان نسپرده بودند که بیمارند... همه جنس مریضی دیدم، توی ستاد استاد معین مردی که زندان قصر رفته بود، قزل حصار رفته بود، مشهد، همدان و زاهدان هم آب خنک خورده بود.. چهل سال ِ آزگار همه چیز کشیده بود، سرنگ مشترک و پمپ استفاده کرده بود، بی کاندوم با زن و مرد خوابیده بود، آن وقت آمده بود دعوا که نتیجه ی آزمایش اش اشتباه از آب در آمده است. توی همان ستاد استاد معین، مردی آمده بود متاهل، مزین/ آلوده به روابط ِ « اِکسترا مَریتال ». اصرار والاصرار که عاشق زن ام هستم. پرسیدم: پس چرا می شنگید؟ خدای من شاهد نود دقیقه ی تمام مخ من را زد که عشق و سکس دو هویت مستقل اند. استدلال:
- « آبجی! حضرت علی عاشق خانم فاطمه بوده یا نه؟ »
-- چه بدونم، لابد بوده..
- بوده، حدیث داریم که حضرت فرموده اند: « من در هر همخوابگی با خانم زهرا به معراج می روم » ... یعنی چی؟ یعنی حضرت شبی کم ِ کم دو - سه بار، حتا شبی که از صفین برگشته تو کتب ِ حدیث آمده نه بار با خانم زهرا به معراج رفته. یعنی یک عشق وحدانی، یک عشق روحانی...
-- بله.
- ولی همون حضرت سر خانم زن آورد یا نه؟ چند تا زن اورده باشه خوبه؟
الی غیرالنهایه و این نه قصه ی صدر اسلام، که قصه ی مشروع ِ یکی از همین روزهای تاریخ ماست. آخ که « من صدای انقلاب شما را شنیدم »...
یکی دیگر از همان آدم ها را دارم توجیه می کنم که کاندوم بپوشد.
- نه کاندوم لذت و کم می کنه، شما طبیعیه نفهمی آبجی. بعد این زَنا حلالمن.
-- یعنی چی حلالمن؟
- صیغه م هستن. خطبه خوندیم.
-- ببخشین، با عقد ِخطبه، ویروس سر به راه می شود؟ از رو می رود؟ گم می شود؟ نیست می شود؟
- نه، ببین، شما از وقتی من نشستم هی می گی « رفتار پرخطر داشتی یا نه؟ » ، می گم رفتار پرخطر چیه؟ می گی رابطه با چند نفر. خوب خون آدم به جوش می آد دیگه. من هر شب هم با یکی بخوابم، اول حلالش می کنم، شب هم نون خودش و بچه هاش رو می ذارم کف دست اش.
-- این حرفا چه ربطی به کاندوم داره آقا. آن زنی که یک شبه حلال شما شده، دیشب و شب های دگرش حلال ِ در و دیوار و همسایه ی شما بوده، شاید از اون ها آلوده شده باشه.
- نه من چشای یکی رو نیگا کنم تا تهش خوندم. من ایدزی، مِیدزی تو کارم نیس. من زن نجیب دوس دارم. مثلن این خانوم ( اشاره به مریم جان ) معلومه ایدز نداره. می فهمه آدم. از پشت کوه که نیومدیم...
ستاد دارآباد دیدنی تر و شنیدنی تر. این جا آدم ها بعضن از ماشین هایی پیاده می شوند که من از رو هم اسم شان را خواندن نمی توانم. این جا بسیار دیدم دخترانی که نه معتاد بودند و نه « سکس وورکر »، امّا آلوده. این جا آن قدر پدر و مادر دیدم که خون جلوی چشم های مان گریه کردند، آن قدر دختر جوان ِ ایدزی دیدم که رگ زده بودند، قرص خورده بودند، از ارتفاع خودشان را سَقَط کرده بودند، اما لامصب عمرشان به دنیا مانده بود و آیینه ی دق پدر، مادرهای شان. این جا در یکی صحنه ی تاریخی پدر دیدم، استاد درس خودمان، پسر آورده بود برای تزریق CD4 ... که درد لزومن مال همسایه نیست، اِچ آی وی مال ِ سکس اتفاقی دختر و پسر همسایه نیست، کاندوم فقط و فقط وسیله ی پیشگیری از بارداری نیست، ایدز بیماری افریقای « ساب ساهارَن » نیست و خدا همیشه بزرگ نیست...
دولت همه کار کرده است. در مقام پیشگیری خانه ی عفاف تاسیس کرده با عفیفه ی شناسنامه دار. این عفیفه ها، ماهیانه تست می شوند. هم از لحاظ HIV و هم انواع هپاتیت ها. همان دولت در مقام درمان داروی رایگان توزیع می کند، CD4 ِ مفت تزریق می کند و مشاوره ی روانپزشکی مجانی هم ارائه می دهد. مشکل از کجا آب می خورد، من نمی دانم...
---
« .. هَلا، یک ... دو ... سه ... دیگر بار
هَلا، یک، دو، سه، دیگر بار.. »
برای « سارای کهبدی » - اگر این جا را می خواند - و خود ِ دورترهای ام اگر برگشتم به خواندن این خطوط:
سارا جان بعد از یازده سال و اَندی، لیلا را دیدم و من اگر برای ات بنویسم، لیلا چه همه هنوز سفید ِ برفی است، چه همه هنوز موهای اش زرْ لَخت اند ( لَخت ِ طلایی ِ مادرزاد )، چه همه هنوز فکّ ِ بالاش جلو است و چه همه هنوز خنده اش خرگوش، باورت می شود؟ من حتا قد کشیدن لیلا را نفهمیدم، آن قدر که با هم قد کشیده بودیم و اختلاف قدمان همانی هست که بود. این لیلایی که برای ات می نویسم آن قدر آشنا بود و آن قدر بعد از یازده سال هم هنوز من او را بلد بودم و هم هنوز او، مرا که باورش سخت است. یعنی تو اگر به من می گفتی: « لیلا را بعد از یازده سال و خوردی ندیده بخوان »، من این قدر همین شکلی می نوشتم اش که دیدم اش که هیچ کس باورش نمی شود. لیلایی که برای ات می نویسم، مونترال، لیسانس برق اش را گرفته، لس آنجلس فوق اش را و حالا هم در تورنتو مشغول دکتراست. - دوست بسیار عزیزی دارم که به شدت اعتقاد دارد من حمّال ام که مدرک آدم ها را توی حرف هام و دست نوشته هام خط خطی می کنم، منْ حمّال، اما به قول گلپای خواننده: « من تو را آسان نیاوردم به دست »، مگر شوخی ست؟ نور چراغ خوردن، فلور نرمال کتابخانه شدن، از خیلی چیزها گذشتن، دفاع کردن، به عدد موهای سرت امتحان دادن، شغل ِ کوفتی ِ تمام وقت ِ « اَپلای کردن »، جغرافیا عوض کردن، تاریخ را به تقویم های مختلف پانوشت کردن؟ - می دانی کی باورم شد یازده سال و اَندی گذشته؟ وقتی با لیلا رفتیم برای کنفرانس اش توی دانشکده ی فنی و دیدم تالار جای سوزن انداختن ندارد و لیلا رفت روی سکو و سالن هی پر شد و هی پرتر و آخر سرش همه سه، چهار دقیقه برای اش از ته دل دست زدند و دانشجوها دوره اش کردند و سوال پیچ اش و من، آن جا بود که باورم شد این لیلا، لیلای بغل دستی ِ سال های راهنمایی من دیگر نیست. ولی سارا، رفقای بچگی به هم نزدیک ترند، این قدر که مبنای شهوت آدم ها توی همان بچگی ها گذاشته می شود و این مختصات دوستی های کودکی ست، دوستی های با گذشته های مشترک، آینده های متقارب ثمر می دهند - توی مایه های نظریه ی فروید که می گوید آدم هر چه از آب در بیاید از پنج ساله ی اول زندگی ش آب خورده -، خیلی فرق است بین رفاقتی که پشت نیمکت شکل می گیرد، رفاقتی که روی ایوان مدرسه ی مهدوی بین کاغذهای رنگی و یونولیت و مقوا و پونز و پولک قد می کشد، رفاقتی که خط نوشته های گچی ِ خانم درویش ِ خطاط روی تخته های سبز را می شناسد، رفاقتی که مسابقات مشاعره ی برنامه های صبحگاهی را یادش هست، رفاقتی که تونل های زیرْآبی استخرهای پنجشنبه های هفتگی را خیس کرده با رفاقتی که مثلن بین خانم هایی که به یک سالن ماساژ دستی و ماساژ برقی می روند شکل گرفته. این می شود که من وقتی می نشینم جلوی لیلا و می گوید که سعد ِ دوست پسر ِ مراکشی ِ چندین ساله اش را خیلی دوست دارد، اما می خواهد « پُست داک » کند و از امریکا تا کانادا و اروپا محدودیت نمی گذارد و لزومن به خواسته ی سعد به مونترال بر نمی گردد، با همه ی وجود می فهمم اش. حتا به ذهن ام هم خطور نمی کند که « لابد، پسره رو دوست نداره »، که من این جنس شهوت را می فهمم، که توی بیست و پنج ساله مشق و کار و زندگی ت را به پارتنر ترجیح بدهی، که حتا توی سی ساله هنوز مشق و کار و زندگی را به پارتنر ترجیح بدهی، در مورد سی و پنج ساله شک دارم راست اش... خلاصه که سارای خوب من، آن قدر یاد ایام کردیم، آن قدر گاسیپ کردیم و آن قدر خاطرت را خواستیم که باورت نمی شود. به لیلا می گفتم از سارا می پرسم: « هَو ایز تورانتو؟ »، سارا جواب میدهد: « آمده ام وین کارآموزی »، کمی بعدش می گویم: « سارا از وین بنویس » ، جواب می دهد: « آی مووْدْ تو واشینگتن ». لیلا گفت: « سارا یک پا بیزنس وومَن به معنای کلمه شده ست ... ». این ها نوشتم که یعنی دل به همان اندازه که تنگ ات هست، یادت هم هست و این که دیدن لیلا، عزیزترین اتفاق دی ماه من بود...
---
« .. هَلا، یک ... دو ... سه ... دیگر بار
هَلا، یک، دو، سه، دیگر بار.. »
از خیلی بغض های دیگر، نوشتن ام نمی آید، وگرنه که گفتنی ها کم نیست...
« .. و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگهْ مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خِیل ِ خستگی بود و فراموشی.
و حتّا در نگهْ مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود ... »
---
شعرهای داخل گیومه از « مهدی اخوان »اند.
بی تا - ۲۶ / ۱۰ / ۸۷